قصه-کودکانه-ویز-ویزی-زنبور-شیطون

قصه کودکانه: ویز ویزی، زنبور شیطون || زنبوری که پروانه شد

قصه کودکانه پیش از خواب

ویز ویزی، زنبور شیطون

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود، یکی نبود. زنبور شیطان و کوچولویی بود به اسم «ویز ویزی». یک روز صبح خیلی زود ویز ویزی کوزه‌ی کوچولویش را برداشت و رفت میان دشت تا عسل جمع کند و با خودش به کندو بیاورد. ویز ویزی وقتی به دشتِ پر از گل رسید دید که به‌به! همه‌جا پرشده از گل‌های رنگارنگ. بوی گل‌ها آن‌قدر ویز ویزی کوچولوی ما را شاد کرده بود که او بدون اینکه خسته شود، تند و تند عسل جمع می‌کرد. از این گل به آن گل پرواز می‌کرد و کوزه‌ی کوچولویش را پر از عسل می‌کرد. تا اینکه ویز ویزی رسید به یک گل قرمز و قشنگ و بزرگ. وقتی رفت تا شیره‌ی گل را بخورد، متوجه شد که پروانه خانم روی گل نشسته و نقاشی می‌کشد. ویز ویزی وقتی مداد رنگی‌های پروانه خانم را دید گفت: «وای چقدر مداد رنگی داری، خواهش می‌کنم دوتا بال کوچولوی مرا رنگ کن.»

پروانه خانم گفت: «ولی تو یک زنبوری. بال زنبور که رنگی نمی‌شود.»

ویز ویزی گفت: «من آن‌قدر دوست دارم که دو تا بال رنگ‌ووارنگ مثل بال شما داشته باشم، خواهش می‌کنم روی بال مرا هم نقاشی کنید.»

پروانه خانم گفت: «باشد. بیا بنشین بالت را رنگ کنم.»

زنبور کوچولوی شیطان رفت و کنار پروانه خانم نشست. پروانه خانم با حوصله، بال ویز ویزی را نقاشی کرد.

وقتی‌که کار پروانه خانم تمام شد، ویز ویزی کوزه‌ی پر از عسل را برداشت و به‌طرف کندو پرواز کرد. رفت و رفت و رفت تا اینکه به لانه رسید. زنبورهای نگهبان جلو درِ لانه ایستاده بودند و از عسل‌ها مراقبت می‌کردند. وقتی ویز ویزی را دیدند او را نشناختند و مانع رفتن او به داخل لانه شدند. چون او اصلاً شبیه یک زنبور نبود.

زنبورهای نگهبان گفتند: «پروانه‌ها اجازه ندارند به لانه‌ی ما زنبورها بیایند.»

ویز ویزی خندید و گفت: «پروانه چیه؟ من ویز ویزی ام.»

نگهبان‌ها گفتند: «برو پروانه، به ما کلک نزن. ویز ویزی کوچولوی ما که بال رنگی ندارد.»

ویز ویزی هر چه برایشان توضیح داد آن‌ها قبول نکردند. پس ویز ویزی خسته و بی‌حال، دوباره پرواز کرد تا به دشت گل رسید. روی گلبرگ یک گل بزرگ نشست و با خودش فکر کرد؛ زنبورهای نگهبان درست می‌گفتند. یک زنبور کوچولو باید شبیه زنبورهای دیگر باشد. نه اینکه خودش را شبیه پروانه‌ها درست کند.

ویز ویزی از کار خودش خیلی پشیمان شد. این بود که پرواز کرد و روی گل‌ها دنبال پروانه خانم گشت. با صدای بلند می‌گفت: «پروانه خانم، آهای پروانه خانه، خواهش می‌کنم بیایید و رنگ‌های بال مرا پاک کنید. من می‌خواهم یک زنبور کوچولو باشم، مثل همه‌ی زنبورهای دیگر. من که پروانه نیستم بال رنگی داشته باشم.»

پروانه خانم وقتی صدای ویز ویزی را شنید به کنارش آمد و با قطره‌های شبنم، رنگ بال ویز ویزی را شُست و آن را تمیزِ تمیز کرد. ویز ویزی خیلی خوشحال بود. از پروانه خانم تشکر کرد و به‌سرعت به‌طرف لانه‌شان پرواز کرد.

زنبورهای نگهبان وقتی ویز ویزی را دیدند خیلی خوشحال شدند و گفتند: «ویز ویزی کجا بودی! نگرانت بودیم!»

ویز ویزی خندید و گفت: «عسل جمع می‌کردم و کمی هم بازی کردم.»

ویز ویزی داخل لانه رفت و از خستگی خیلی زود خوابش برد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *