کتاب داستان کودکانه
هِدی و جشن کریسمس
مترجم: پانتهآ بازرگان
انتشارات بامداد
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
موضوع این قصه در محلی در مرز کشور سوئیس و لیختناشتاین در میان کوههای آلپ روی می دهد. کوه فالکنیس (Falknis) بزرگترین کوه این منطقه است.
به نام خدا
دکتر «رنوس» وعده داده بود که روز ۲۴ دسامبر به دورفلي برمیگردد. همراه با نامهاش نیز یک جعبه فرستاده بود که در آن تمامی وسایلی را که برای تزئین درخت کریسمس لازم بود گذاشته بودند.
هِدی و پدربزرگ برای کندن يك درخت کاج به جنگل رفتند.
وقتیکه آنها به جنگل میرفتند هوا داشت کمکم روشن میشد. پدربزرگ همراه خود يك تبر بزرگ هم آورده بود.
هدی آهسته به پدربزرگ گفت:
– «من کمی میترسم؛ چونکه کاجها هیچ تکان نمیخورند! خیال نمیکنم که درختها می دونند که ما میخواهیم یکی از آنها را ببریم؟»
پدربزرگ آرام میگوید:
– «هیچ نترس! ما یکی را پیدا میکنیم که تنها باشد …! تازه، وقتیکه تو اون درختو تزئین میکنی خیلی قشنگتر از حالاش میشه، ایناهاش اینیکی بد نیست.»
– «آه نه پدربزرگ! این خیلی نازه! نگاه کن! اون بزرگه اونو بغل کرده! نباید اونها را از هم دیگه جدا کنیم.»
هدی همینطور در جنگل مشغول جستوخیز و بازی بود. يك پرنده كوچك از او ترسید و به هوا پرید. تمام تکههای برف از روی بالَش به سر و روی هدی پاشید. هدی از این کار به خنده افتاد. همینطور که میخندید ناگهان چشمش به يك درخت افتاد که برگهای سوزنی قشنگی داشت و تنهای تنها بود. آدم فکر میکرد که سردش شده!
هدی به پدربزرگ گفت:
– «پدربزرگ، من فکر میکنم که این درخت خوشحال میشه که به خانه ما بیاید! شما چی فکر میکنید؟»
پدربزرگ گفت:
– «من از عقیده تو خوشحالم. مثلاینکه این درخت هم خوشحاله!»
هنگام بازگشت پدربزرگ چشمش به يك قله یخی بسیار بزرگ افتاد:
– «فالكنيس را نگاه کن. درست مثل این است که آسمان را نصف کرده. فکر میکنم که هوا خوب باشد. بخصوص برای ما مسافران.»
هدی از پدربزرگ پرسید:
– «پدربزرگ، پیتر کوچولو هم همراه دکتر رنوس اینجا میاد؟»
– «بله فکر میکنم. اون حتماً از اینکه میبیند تو اینقدر بزرگ شدی تعجب میکنه. تو اینجور فکر میکنی؟»
– «من از اینکه بزرگ شدم خوشحالم.»
– «چرا؟»
– «چون حالا می تونم تو تمام کارها به تو کمک کنم. تو هم میتونی بیشتر استراحت کنی…»
بریژیت کنار در منتظر آنها بود …
او به خانه آنها آمده بود تا شیرینی عسلی درست کنند. این در «دورفلی» رسم بود. مادر پیتر کوچولو تمام فر و وسایل آشپزی را آورده بود. کار خیلی سختی بود. هدی ابتدا فکر میکرد نمیتواند به تنهائی فر را نگه دارد، چون خیلی سنگین بود! ولی میتوانست در درست کردن خمیر کمک کند.
بریژیت شروع کرد به ریختن عسل، تخممرغ، شکر، آرد و شیر.
دکتر «رنوس» برای هدی مقدار زیادی شمع، میوههای کاج نقرهایرنگ، حبابهای رنگی، زنگوله، نوارهای رنگی، ستارههای درخشان و آدمکهای شکلاتی که لبخند قشنگی بر لب داشتند فرستاده بود.
لحظهبهلحظه هدی به عقب میرفت تا ببیند وضع درخت در چه حالی است؟ آیا قشنگ تزئین شده یا نه؟
ناگهان صدای چرخهای يك ارابه، شادی آنها را چند برابر کرد. هدی بهطرف در دوید و در را زود باز کرد …
– «اوه دکتر رنوس! پیتر!»
دکتر رنوس درحالیکه کلاهش را برداشته بود و با دست برای هدی بوسهای فرستاد گفت:
– «فراموش کردی به من بگی پاپا بزرگ؟»
پیتر خیلی بزرگ و آرام شده بود درست مثل يك پسر خجالتی واقعی.
هدی به پیتر گفت:
۔ «تو چقدر عوض شدی! من واقعاً در مقابل تو کوچولو هستم.»
بالاخره ارابه کنار در ایستاد.
– «وای چقدر اسباب آوردند!…»
پدربزرگ و پیتر تمام بارها را به خانه آوردند و کادوهای روبان پیچی شده را زیر درخت کاج گذاشتند.
هدی به اتاقخوابش رفت تا کادوهایی را که زیر تختش قائم کرده بود بیرون بیاورد. او با این کادوها باعث خوشحالی همه میشد.
بریژیت و پیتر هم با گاری به شهر رفتند تا مادربزرگ را بیاورند. آنها یک ساعت دیگر برمیگشتند و پیرزن را همراه خودشون میآوردند.
دکتر «رنوس» میگوید:
– «من ایده خوبی داشتم. چونکه با گاری آمدم و سر راه تونستم پیتر را هم سوار کنم. ما يك گردش خیلی خوب کردیم.»
در همین موقع ناگهان صدای زنگ در آمد.
هدی فریاد زد:
– «این پیتر است که مادربزرگ را آورده.»
حالا دیگر همه دوستان جمع شده بودند. پدربزرگ هم در را بهسرعت به روی سرما و برف بست …
در خانه، بوی عید پیچیده بود. دکتر رنوس تمام شمعهای درخت نوئل را روشن کرد. آه چه درخت زیبایی. همه از این درخت خوششان آمده بود.
هدی برای پیرزن، قیافه و مدل درخت را تعریف کرد. پیرزن. آنقدر خوشحال شده بود که حس میکرد خود درخت را میبیند.
دکتر «رنوس» آرامآرام شروع به خواندن سرود کریسمس کرد: «ای فرشته شب…! ای شب آرام…!»
اول بریژیت با صدای بلند خواند و بعد همه با او شروع کردند…
صدای قشنگ هدی در فضای خانه پیچید.
پیتر با خوشحالی به کادوهای کریسمس نگاه میکرد. آیا یکی از این کادوها مال او بود؟ یکدفعه پیتر از صدای دکتر «رنوس» سرخ شد. دکتر رنوس درحالیکه دستش را روی شانه پیتر گذاشته بود گفت:
– «من خیلی دلم میخواد بدونم که توی این بستهها چی هست؟ شما چطور؟»
اسم همه آنها را روی کادوها نوشته بودند. این لحظه، لحظه شادی بود. همهی صورتها از شادی میدرخشید و قلبها در سینه تك و تك میکرد …
خدای من! نوئل (کریسمس) چقدر خوب و زیباست …!
همه، هدیههای خوبی گرفته بودند. پدربزرگ يك پیراهن گرم و يك جعبه توتون، پیتر يك چاقوی تیز و برنده، مادربزرگ یك شال و شلوار گرم، هدی و بریژیت هم دو قواره پارچه و دکتر رنوس هم يك تابلوی خیلی قشنگی که هدی برای او بافته بود تابلویی که يك كلبه چوبی کوهستانی را نشان میداد. تابلو واقعاً زیبا بود!
دکتر رنوس گفت:
– «در زندگیام هرگز تابلویی به این قشنگی ندیدهام.»
ولی هنوز يك بسته دیگر باقی مانده بود بستهای که روی آن اسم هدی نوشتهشده بود …
هدی وقتیکه بسته را باز کرد با يك جعبه موزيك روبرو شد، فریادی از شادی کشید …
بوی خوبی در تمام خانه پیچیده بود. بوی شیرینی عسلی. مادربزرگ این بوی قدیمی را خوب میشناخت. همه شیرینها را آوردند و با قهوه خوردند.
ساعتها بدون اینکه کسی بفهمد پشتهم میگذشتند.
شبِ خیلی خوبی بود. پیتر يك فانوس داشت که بتواند راه را پیدا کند. انگار که يك ستاره از آسمان به زمین آمده بود …
هدی درحالیکه چشمهایش از شادی میدرخشید گفت:
– «من این کریسمس را هرگز فراموش نمیکنم.»
دکتر رنوس درحالیکه لبخند میزد گفت:
– «اگر خدا بخواهد کریسمسهای دیگری هم هست!» و نگاه او در نگاه پدربزرگ غرق شد. هردوی آنها میفهمیدند و هر دو يك آرزو داشتند:
«آرزوی آنها بهترین کریسمس برای عزیزترین بچهشان هدی بود.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)