قصه کودکانه پیش از خواب
هم موش، هم پرنده
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی میکرد. خفاش کوچولو مثل همهی خفاشها، روزها میخوابید و شبها برای شکار بیرون میرفت.
یکشب خفاش کوچولو خیلی گرسنه بود. پرید و رفت تا شکاری پیدا کند. آنقدر شکمش قاروقور میکرد و عجله داشت که دامبی… به مترسک بزرگی خورد و افتاد زمین.
او وسط یک مزرعه ذرت افتاده بود. گیجوویج بود. در این موقع راسویی او را دید، به طرفش حمله برد و او را در چنگالهایش گرفت.
خفاش کوچولو فریاد زد: «ولم کن… بگذار بروم.»
چشمهای قرمز و براق راسو زیر نور ماه میدرخشید. او گفت: «چرا ولت کنم؟ من یک راسو هستم و دشمن پرندگان، میخواهم تو را برای شامم بخورم.»
خفاش کوچولو گفت: «صبر کن راسو جان! من که پرنده نیستم!»
راسو اخمی کرد و گفت: «پرنده نیستی؟ پس چه هستی؟ تو که بال داری!»
خفاش کوچولو سعی کرد بالهایش را که مثل چَرم بود؛ پنهان کند و گفت: «اینها؟ اینها که بال نیستند. تو هیچوقت پرندهای مثل من دیدهای؟»
راسو گفت: «نه، ندیدهام. تو چه هستی؟»
خفاش کوچولو گفت: «من یک موش صحرایی هستم.»
راسو با ناراحتی گفت: «یک موش؟! من از گوشت موش خیلی بدم میآید. یکبار یکی را امتحان کردم. خیلی بدمزه بود. چارهای ندارم و باید آزادت کنم. میتوانی بروی.»
خفاش کوچولو باعجله از آنجا دور شد و رفت؛ ولی او خیلی گرسنه بود. باید به دنبال غذا میگشت. از روی مزرعهی ذرت پرید و رفت. بالای یک باغ گیلاس رسید. دنبال ملخ یا سوسکی برای شام میگشت. او خیلی تند پرواز میکرد و حواسش به دوروبر نبود.
این دفعه دامبی… به شاخهی درخت گیلاسی خورد و تالاپی افتاد زمین. در این موقع، راسوی دیگری او را دید. به خفاش کوچولو حمله کرد و او را در چنگالهایش گرفت.
خفاش کوچولو فریاد زد: «ولم کن بگذار بروم.»
چشمان براق و قرمز راسو زیر نور ماه میدرخشید. او گفت: «چرا ولت کنم؟ من یک راسو هستم و دشمن موشها. میخواهم تو را برای شام بخورم.»
خفاش کوچولو گفت: «دشمن موشها؟! صبر کن راسو جان! من که موش نیستم!»
راسو با اخم گفت: «موش نیستی؟ پس چه هستی؟! دماغ و موهای تنت که مثل موش است.»
خفاش کوچولو گفت: «دماغ و مو که مهم نیست، تو تا حالا موشی را دیدهای که بال داشته باشد؟»
راسو گفت: «نه، ندیدهام. تو چه هستی؟»
خفاش کوچولو گفت: «من پرنده هستم.»
راسو با ناراحتی گفت: «پرنده؟! من از گوشت پرنده خیلی بدم میآید. یکبار امتحان کردم. خیلی بدمزه بود. چارهای ندارم و باید آزادت کنم. میتوانی بروی.»
خفاش کوچولو یکبار دیگر جان سالم به در بُرد. با خودش گفت: «حرفِ بیبی خفاش چقدر درست بود که میگفت: قبل از آنکه حرفی بزنی، خوب گوش کن. از هر چه هم که هستی خوب استفاده کن… حالا بروم چیزی پیدا کنم و بخورم که از گرسنگی دارم میمیرم.»
بعد بااحتیاط و آرام پرواز کرد و رفت.