قصه کودکانه
هم در خانه، هم در مسافرت
ـ مترجم: مژگان شیخی
تابستان بود و هوا گرم. تاد و آنا و پدر و مادرشان میخواستند به مسافرت بروند. آنها یک کاروان داشتند که اسمش را گذاشته بودند کلارا. کلارا همیشه در مسافرتها همراهشان بود.
آن روز هم پدر، کلارا را پشت ماشین بست و به یک پارک جنگلی رفتند که نزدیک دریا بود.
تاد گفت: «من دوست دارم روی تختخوابهای دو طبقهی کلارا کاروان بخوابم.»
آنا هم گفت: «من هم دلم میخواهد اسباببازیهایم را توی کمدهای کلارا بگذارم.»
تاد گفت: «چه قدر خوب است که با کلارا هستیم. ولی تا چند روز دیگر باید برگردیم و به مدرسه برویم.»
آنا گفت: «بله… آنوقت دلمان برای کلارا خیلی تنگ میشود.»
آنها از اینکه نمیتوانستند همیشه با کلارا کاروان باشند، ناراحت بودند.
فردای آن روز، مادر پیش آنها رفت و با خوشحالی گفت: «یک خبر خوب برایتان دارم بچهها! این هفته با کلارا کاروان به عروسی دایی تونی میرویم.»
چند روز بعد، آنها کاروان را پشت ماشینشان بستند و به خانهی دایی تونی رفتند. دایی تونی در یک آپارتمان زندگی میکرد. جلوی، آپارتمان، باغ بزرگی بود و توی این باغ هم یک چادر بزرگ!
دایی تونی گفت: «میخواهیم جشن عروسیمان را توی این باغ و چادر بگیریم. شما هم میتوانید کاروانتان را اینجا بگذارید.»
فردای آن شب، عروسی بود. تاد و آنا خیلی خوشحال بودند که کلارا کاروان هم در عروسی پیش آنهاست.
بعد از عروسی، همسر دایی تونی پیش آنها رفت و گفت: «کاروان شما چه قدر قشنگ است! حتماً وقتی مسافرت میروید و توی آن میمانید خیلی به شما خوش میگذرد.»
مادر گفت: «آره، خیلی خوب است! بیا تو و داخلش را هم ببین. ما که خیلی دوستش داریم.»
آنا گفت: «مادر، وقتی به خانه برگشتیم، من و تاد میتوانیم بازهم توی کلارا کاروان برویم و بازی کنیم؟»
مادر خندید و گفت: «چراکه نه؟ ما آن را گوشهی حیاط میگذاریم و کاری به کارش نداریم. شما میتوانید وقتهای بیکاری به آنجا بروید و بازی کنید.»
روز بعد آنها به خانه برگشتند. ولی تاد و آنا دلشان میخواست بیشتر وقتها توی کلارا کاروان باشند.
تازه دوستهایشان هم با خوشحالی به آنجا میآمدند و کلارا همیشه مهمانهای زیادی داشت.
تاد گفت: «کلارا برای من فقط یک کاروان نیست. یک دوست خوب هم هست. در خانه هم به همان اندازهی مسافرت رفتن به من خوش میگذرد.»
آنا گفت: «بله، کلارا یک دوست واقعی است.»