قصه کودکانه
«همسایههای خوب»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی یود یکی نبود.
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ، حیوانات زیادی زندگی میکردند. همهی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر میبردند. خرگوشها و موشها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایههای خوبی برای هم بودند. بسیاری از حیوانات لابهلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند. عدهای هم توی تنهی درختان لانه درست کرده بودند. میمونهای دمدراز روی درختها میخوابیدند و از میوهی آنها میخوردند و از شاخهای به شاخهای و از درختی به درختی دیگر میپریدند، اما مزاحم پرندهها و حیوانات دیگر نمیشدند. بقیهی حیوانات نیز همسایههایشان را اذیّت نمیکردند؛ مثلاً جغد وقتی شبها به دنبال غذا میرفت سروصدا نمیکرد تا میمونها بیدار نشوند. میمونها هم روزها که جغد استراحت میکرد، سروصدا نمیکردند تا او بخوابد و خستگی درکند.
یک روز میمون کوچکی که پشمهای قهوهای و چشمان قرمزرنگی داشت و تنهایی سفر میکرد، از راه دوری به جنگل سبز رسید. او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه شد همهی حیوانها با مهربانی در کنار هم زندگی میکنند و همسایهها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید؛ نارگیلها را چید و با سروصدای زیاد بهسوی حیواناتی که ازآنجا رد میشدند، پرتاب کرد. حیوانها فرار کردند. میمون با صدای بلند خندید و گفت: «سلام دوستان، مهمان نمیخواهید؟ من میمون کوچولوی شیطون و بلا آمدهام با شما زندگی کنم. از امروز دیگر کسی نباید توی این جنگل غمگین و ناراحت و بیصدا باشد. من همهی شما را میخندانم. راستی چرا همهی شما اینقدر آرام هستید؟»
خانم زرافه سرش را بلند کرد و جواب داد: «ما حیوانات خوبی هستیم، بیخودی سروصدا نمیکنیم تا دیگران هم راحت باشند.»
میمون کوچولو قاهقاه خندید و گفت: «اما اینطوری حوصلهی همه سر میرود. حالا من کاری میکنم که همه شاد شوید.»
بعد دوتا چوب کلفت برداشت و آنها را به هم کوبید و شروع کرد بلندبلند آواز خواندن:
میمون دمدرازم خوشگل و خوب و نازم
شیطونم و بلایم میمون ناقلایم
روی درخت تاب میخورم از چشمهها آب میخورم
خانم زرافه با نگرانی گفت: «آهای میمون کوچولو، اینقدر سروصدا نکن. جغدها خوابند، ناراحت میشوند. آقای خرگوش هم مریض است و توی لانه خوابیده و استراحت میکند. او هم ناراحت میشود.»
میمون گفت: «ایبابا! بدون شادی که نمیشود زندگی کرد. من آمدهام تا اینجا زندگی کنم. قبلاً جایی بودم که کسی از من خوشش نمیآمد. به اینجا آمدم اما انگار اینجا هم کسی مرا دوست ندارد…..»
جغد پیر که بیدار شده بود و به حرفهای آنها گوش میداد، گفت: «حق با توست میمون کوچولو، اینجا زیادی ساکت و آرام است. اما توی هر لانه هم چند تا حیوان هست که میخواهند استراحت کنند و اگر همسایهها سروصدا کنند آنها ناراحت میشوند. من پیشنهادی دارم….»
میمون و زرافه و خرگوش و موش و جغدهای جوان و بقیهی حیوانها همه باهم پرسیدند: «چه پیشنهادی؟»
جغد گفت: «کمی دورتر از لانههای حیوانات، میتوانیم جایی را برای تفریح و سرگرمی در نظر بگیریم و هرروز برای صحبت کردن و بازی و تفریح به آنجا برویم و هرچه دلمان خواست سروصدا کنیم؛ اما وقتی برگشتیم مواظب باشیم که برای همدیگر مزاحمت ایجاد نکنیم. قبول است؟»
حیوانها فکری کردند و همه باهم گفتند: «بله، قبول است.»
آنوقت جغد گفت: «پس همگی دنبال من بیایید.»
او پرواز کرد و حیوانها هم به دنبالش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چشمهی آب وسط جنگل رسیدند. جغد گفت: «هرروز که برای خوردن آب به اینجا میآیید، میتوانید بازی و تفریح کنید و بعد به لانههایتان برگردید. اینجا هرچقدر سروصدا کنید کسی ناراحت نمیشود، اما جایی که لانهها هستند، ممکن است حیوان بیمار یا خستهای باشد که از سروصدای شما ناراحت شود.»
میمون کوچولو با خوشحالی خندید و گفت: «آفرین به فکرِ خوب ِجغدِ دانا! من که با پیشنهاد او موافقم.»
بقیهی حیوانها هم یکصدا گفتند: «ما هم موافقیم.» و دست زدند و هورا کشیدند.
از آن روز به بعد حیوانها وقتی از خواب بیدار میشدند، به کنار چشمه میآمدند، آب و غذا میخوردند و باهم حرف میزدند و بازی میکردند. میمون کوچولو و چند تا از میمونهای جنگل سبز هم یک گروه نمایش تشکیل دادند و گاهی نمایشهای شاد و بامزه و خندهدار اجرا میکردند و باعث شادی دیگران میشدند. بهاینترتیب همهی حیوانات از زندگی در جنگل سبز خوشحال و راضی بودند.
قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)