قصه کودکانه
هلوی خوشمزه
به نام خدای مهربان
در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشکهای زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمیگشت و همهجا را روشن میکرد، گنجشکها با سروصدا از لانههایشان بیرون میآمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف میرفتند، و بقیه روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن باهمدیگر میگذراندند.
یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همۀ گنجشکها کوچکتر بود از لانهاش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانهای پیدا کند، لابهلای علفهای بلند، چشمش به هلوی خوشرنگ و آبداری افتاد. توی باغچه آنها، هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمیدانست آن هلو از کجا آمده است. اما خیلی دلش میخواست مزة هلو را بچشد. چون هیچوقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه خوشمزهای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد. اما ناگهان فکری به نظرش رسید. با خودش گفت: «درست نیست که من بهتنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم.»
بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخۀ درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت: «همه گوش کنید. من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید با همدیگر آن را بخوریم.»
طولی نکشید که همۀ گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و باعجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است. گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت: «اینجاست. نمیدانم چطور اینجا افتاده، نگاهش کنید چقدر قشنگ است. باید خیلی هم خوشمزه باشد.»
اما گنجشکها، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند، همه باهم بهطرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند. طولی نکشید که یکییکی پرواز کردند و رفتند، و گنجشک کوچولو باقی ماند با یک هستۀ هلو. گنجشکهای دیگر، تمام قسمتهای هلو را خورده بودند و فقط هسته آن مانده بود که گنجشک کوچولو نمیتوانست آن را بخورد، چون خیلی محکم بود. گنجشک کوچولو با دیدن هسته هلو، شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت: «من همه شما را خبر کردم و خودم تنهایی هلو را نخوردم، ولی هیچکدام از شما به فکر من نبودید.»
در همین موقع، درخت چنار پیر که از اول، همۀ ماجرا را دیده بود، با مهربانی گفت: «گریه نکن گنجشک کوچولو، درست است که آنها کار خوبی نکردند. ولی دلیلش این بود که ما در این باغچه درخت هلو نداریم. اگر داشتیم، هیچکدام از آنها، با دیدن یک هلوی خوشرنگ، دوستانش را از یاد نمیبرد. حالا که تو آنقدر مهربان و خوبی و به فکر همه هستی، میتوانی باعث شوی ما هم درخت هلویی داشته باشیم.»
گنجشک کوچولو، با پرهای نرمش، اشکهایش را پاک کرد و با تعجب گفت: «من؟ ولی من چطوری میتوانم کمک کنم؟»
درخت چنار گفت: «من راهش را به تو یاد میدهم. تو میتوانی این هستۀ هلو را بکاری و هرروز به آن آب بدهی، اینطوری بهزودی ما هم یک درخت هلوی قشنگ در این باغچه خواهیم داشت، با یک عالمه هلوهای خوشمزه و آبدار.»
گنجشک کوچولو با خوشحالی قبول کرد و همۀ کارهایی را که درخت چنار گفته بود انجام داد. حالا، توی باغچه قشنگ آنها، درخت هلوی بزرگی وجود دارد که هرسال هلوهای زیادی میدهد. آنقدر زیاد که به هرکدام از گنجشکها، یک هلو میرسد و همه آنها میتوانند هلوی خوشمزه و آبدار بخورند و همیشه از گنجشک کوچولو و درخت چنار ممنون باشند. چون یک دانه هلو، بهزودی تمام میشود. اما درخت هلو، همیشه برجا میماند.