قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هفت-پسر،-هفت-چوب

قصه کودکانه: هفت پسر، هفت چوب | اتحاد و برادری، رمز پیروزی

قصه کودکانه پیش از خواب

هفت پسر، هفت چوب

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی بود و روزگاری. در زمان‌های نه‌چندان دور، مرد هیزم‌شکنی زندگی می‌کرد که هفت پسر داشت. پسرها همیشه باهم دعوا داشتند. مثل سگ و گربه به هم می‌پریدند. سر هر چیزی بگوومگو می‌کردند: چه کسی باید بیشتر از همه غذا بخورد؟ چه کسی بهترین لباس را بپوشد؟ کی از همه تندتر می‌دود؟ کی بلندتر از همه می‌پرد؟ و خلاصه هزار و یک چیز دیگر.

مرد هیزم‌شکن صبح خیلی زود از خانه بیرون می‌رفت. تا دیروقت در جنگل می‌ماند تا از دعوا و سروصدای پسرها دور باشد.

مادر بیچاره‌شان هم هرچه می‌گفت، فایده‌ای نداشت. بیشتر وقت‌ها از سروصدای آن‌ها سردرد می‌گرفت. بعضی وقت‌ها هم از ناراحتی گوشه‌ای می‌نشست و گریه می‌کرد.

یک شب، هیزم‌شکن وقتی به خانه برگشت، خیلی خسته و گرسنه بود. فهمید که زنش شام نپخته است.

زن هیزم‌شکن گفت: «نتوانستم غذا بپزم. پسرها نگذاشتند. آن‌ها سر اینکه چه بخوریم و کدامشان به من کمک کند، دعوایشان شد. توی دعوا همه‌ی تخم‌مرغ‌ها را شکستند. حالا هم از ترس، همه از خانه بیرون رفتند.»

هیزم‌شکن، خسته و خشمگین رفت و خوابید. پسرها یواشکی و خیلی آرام به خانه برگشتند. پاورچین پاورچین راه می‌رفتند و سعی می‌کردند سروصدایی نکنند؛ ولی ناگهان سر اینکه چه کسی اول وارد خانه شود، دعوایشان شد صدایشان بلند شد و پدرشان از خواب پرید. پدر فریاد زد: «بس است دیگر، سرم رفت. چقدر دعوا و بگومگو؟!»

او کمی فکر کرد و با خود گفت: «هرچقدر تا حالا دعوایشان کردم که فایده‌ای نداشت. باید یک درس خوب به آن‌ها بدهم.»

پس پیش پسرها رفت و گفت: «بروید و هرکدام‌یک چوب برایم بیاورید.»

پسرها ترسیدند و فکر کردند پدرشان می‌خواهد آن‌ها را تنبیه کند. همان‌طور ایستادند و به او نگاه کردند.

پدر فریاد زد: «چرا ایستاده‌اید و نگاهم می‌کنید؟! بروید!»

پسرها مجبور شدند بروند و هرکدام‌یک چوب بیاورند. پدر چوب‌ها را یکی‌یکی از آن‌ها گرفت. آن‌ها را دسته کرد و به هم بست، بعد رو به پسرها کرد و گفت: «حالا یکی‌یکی بیایید و امتحان کنید. ببینید کدام‌یک می‌توانید این دسته چوب را بشکنید.»

پسرها یکی بعد از دیگری رفتند و خواستند آن دسته چوب را بشکنند. ولی هیچ‌کدام نتوانستند.

سپس پدر، آن دسته چوب را باز کرد. به هرکدام از آن‌ها یک چوب داد و گفت: «حالا آن‌ها را بشکنید.»

پسرها به‌آسانی چوب‌ها را شکستند.

پدر گفت: «پسرانم! اگر باهم باشید، مثل این دسته چوب، قوی خواهید شد. کسی نمی‌تواند اذیتتان کند؛ ولی اگر باهم نباشید، ضعیف می‌شوید. هر دشمنی می‌تواند به‌آسانی همین چوب، شما را بشکند.»

پسرها به فکر فرورفتند. بعد ناگهان همه باهم خندیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. پدر و مادرشان را هم همین‌طور.

آن‌ها دیگر دعوا و بگومگو را کنار گذاشتند و سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *