قصه-کودکانه-هسته‌ی-آلبالو

قصه کودکانه: هسته‌ی آلبالو || جای دانه زیر خاکه!

قصه کودکانه پیش از خواب

هسته‌ی آلبالو

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی می‌کرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار می‌شد و شب‌ها با قصه‌های قشنگ ستاره‌ها به خواب می‌رفت.

یک روز که درخت قصه‌ی ما از خواب بیدار شد دید یک هسته‌ی کوچولوی آلبالو افتاده روی زمین. به هسته‌ی آلبالو گفت: «سلام دوست کوچولوی من، کی به اینجا آمدی؟»

هسته‌ی آلبالو جواب داد: «سلام، من دیشب همراه باد به اینجا آمدم و هیچ‌کس را توی این دشت نمی‌شناسم. اصلاً نمی‌دانم باید چکار کنم. تو می‌دانی هسته‌ها چطوری زندگی می‌کنند؟»

درخت گفت: «نه، من یک درختم و من نمی‌دانم هسته‌ها چطوری زندگی می‌کنند. ولی روی شاخه‌های من یک دارکوب زندگی می‌کند که شاید او بداند.»

بعد درخت، شاخه‌های زیبایش را تکان داد و آقای دارکوب را صدا زد.

وقتی دارکوب از لانه‌اش بیرون آمد درخت گفت: «صبح‌به‌خیر آقای دارکوب! شما می‌دانید یک هسته‌ی آلبالو چطوری باید زندگی کند؟»

دارکوب کمی فکر کرد و گفت: «راستش من یک پرنده هستم، اصلاً نمی‌دانم هسته‌ی آلبالو به چه دردی می‌خورد. نه، نمی‌دانم او باید چطوری زندگی کند.» و بعد از این‌که حرف‌هایش تمام شد دوباره به لانه‌اش برگشت.

هسته‌ی آلبالو که خیلی ناراحت شده بود، به درخت گفت: «پس من چکار کنم؟ من هیچ‌چیز نمی‌دانم. هیچ‌چیز بلد نیستم.»

درخت گفت: «ناراحت نباش، حتماً کسی پیدا می‌شود که به تو بگوید چطوری باید زندگی کنی. حالا بیا کنار من بنشین و کمی استراحت کن، بیا، بیا زیر سایه من.»

هسته‌ی آلبالو قِل خورد و رفت زیر سایه‌ی درخت بزرگ نشست.

در همین موقع کرم کوچولو سرش را از زیر خاک بیرون آورد و گفت: «درخت بزرگ شما با کی حرف می‌زدید؟»

درخت گفت: «آه چه خوب شد که آمدی، کرم خاکی! تو می‌دانی یک هسته‌ی آلبالو چطور باید زندگی کند؟»

کرم خاکی سرش را به دوروبر چرخاند و گفت: «یک هسته‌ی آلبالو؟ او دیگر از کجا آمده؟»

درخت گفت: «دیشب همراه باد به اینجا آمده. هیچ‌چیز بلد نیست. ما باید به او کمک کنیم.»

کرم خاکی گفت: «خانه‌ات کجاست هسته‌ی آلبالو؟»

هسته جواب داد: «من خانه ندارم، اصلاً نمی‌دانم باید کجا برای خودم خانه درست کنم. شاید، شاید بروم روی شاخه‌های درخت و کنار لانه‌ی دارکوب برای خودم لانه درست کنم!»

درخت خندید و گفت: «روی شاخه‌های من؟ این امکان ندارد. تو قِل می‌خوری و از آن بالا می‌افتی پایین. دارکوب یک پرنده است که می‌تواند آن بالا لانه داشته باشد.»

هسته‌ی آلبالو گفت: «آخر من چکار کنم؟»

کرم خاکی گفت: «اگر دلت می‌خواهد، با من بیا برویم توی خانه‌ی من، چند روز مهمان من باش و اگر خواستی همان‌جا برای خودت خانه درست کن.»

هسته‌ی آلبالو گفت: «تو کجا زندگی می‌کنی؟»

کرم خاکی جواب داد: «اینجا، زیرخاک خانه‌ی قشنگی دارم، حتماً خوشت می‌آید.»

هسته‌ی آلبالو کمی فکر کرد و گفت: «باشد، من می‌آیم زیر خاک پیش تو.»

از درخت خداحافظی کرد و همراه کرم خاکی رفت زیر خاک.

درخت بزرگ هنوز به فکر هسته‌ی آلبالو بود، به فکر یک خانه‌ی قشنگ و کوچولو برای او.

چند روز گذشت و خبری از هسته‌ی آلبالو نشد. حتی از کرم خاکی هم خبری نشد. درخت کم‌کم نگران شده بود. هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شد، تا غروب منتظر هسته‌ی آلبالو می‌نشست.

یک روز صبح که درخت از خواب بیدار شد دید جوانه‌ی سبز کوچکی در کنارش از خاک بیرون آمده. خیلی تعجب کرد، پرسید: «تو کی هستی؟»

جوانه‌ی سبز جواب داد: «من هسته‌ی آلبالویی هستم که رفتم زیرخاک. کرم خاکی خیلی از من مراقبت کرد. به من آب و غذا داد و من آن‌قدر آنجا ماندم تا یاد گرفتم یک هسته‌ی آلبالو چطوری باید زندگی کند؛ و حالا من سبز شدم، خانه‌ای کنار شما و کرم خاکی برای خودم درست کردم. می‌خواهم بزرگ شوم و همه‌چیز را یاد بگیرم.»

درخت از شنیدن حرف‌های هسته‌ی آلبالو که حالا سبز سبز شده بود، خیلی خوشحال شد و شاخه‌های بلندش را کنار کشید تا نور آفتاب به او بتابد و جوانه را حسابی قوی کند.

حالا دیگر کرم خاکی، درخت و دارکوب همه فهمیده بودند که یک هسته‌ی آلبالو چطوری باید زندگی کند و در کجا خانه بسازد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *