روزی روزگاری، پسری بود به اسم داوود که در دهکده‌ای با پدر و مادر پیرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خیلی فقیر بودند.

قصه کودکانه: هزار سکه طلا

قصه کودکانه:

هزار سکه طلا

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری، پسری بود به اسم داوود که در دهکده‌ای با پدر و مادر پیرش زندگی می‌کرد.

آن‌ها خیلی فقیر بودند. داوود آرزو داشت مسافرت کند و جاهای تازه را ببیند و چیزهای تازه یاد بگیرد و بتواند پولی دربیاورد و به پدر و مادرش کمک کند. برای همین از آن‌ها اجازه گرفت تا به سفر برود. پدرش فقط هفت تا سکه پس‌انداز داشت. سکه‌ها را به داوود داد و گفت: «برو پسرم، خدا به همرات. امیدوارم سفر بهت خوش بگذره و با دست پر برگردی.»

داوود پدر و مادرش را بوسید و از آن‌ها خداحافظی کرد و به راه افتاد. او رفت و رفت تا به یک جنگل رسید. کنار جنگل یک کلبه بود. داوود که خسته و گرسنه بود، رفت و درِ آن کلبه را زد. پسری هم‌سن‌وسال خودش در را به رویش باز کرد. داوود سلام کرد و گفت: «من مسافرم، خسته و گرسنه‌ام، میشه یه کم آب و غذا به من بدید؟»

پسر گفت: «بفرما، با ما ناهار بخور.»

داوود وارد کلبه شد. یک مرد و یک زن و یک پسر کوچولو دورهم نشسته بودند و ناهار می‌خوردند. آن‌ها به داوود هم آب و غذا دادند. آن مرد هیزم‌شکن بود و در کنار زن و دوتا پسرش در آن کلبه زندگی می‌کرد. گوشه‌ی کلبه یک حیوون نشسته بود و داشت خودش را لیس می‌زد. داوود تا آن روز حیوانی مثل او ندیده بود. چشم‌های درشت ِ براق و رنگ خاکستری داشت و میو میو می‌کرد. داوود از آن حیوان خیلی خوشش آمد و از زن و مرد پرسید: «این حیوونو به من می‌فروشید؟»

مرد هیزم‌شکن جواب داد: «اگه هفت تا سکه بدی، می‌فروشم.»

داوود هفت تا سکه‌ای را که پدرش بهش داده بود به آن‌ها داد و خداحافظی کرد و همراه آن حیوان، به راه افتاد. او رفت تا به شهری رسید که یک حاکم مهربان داشت و هر مسافری را که وارد شهر می‌شد، مهمان می‌کرد. داوود هم مهمان حاکم شد. وقتی میز غذا را چیدند، از گوشه و کنار خانه‌ی حاکم چند تا موش کوچولو آمدند و روی میز پریدند و شروع کردند به خوردن غذاهای توی بشقاب مهمان‌ها. برای همین کسی نمی‌توانست راحت غذا بخورد.

در همان موقع، حیوانی که همراه داوود بود، به موش‌ها حمله کرد و همین‌که یکی دوتا از آن‌ها را گرفت و قورت داد، بقیه‌ی موش‌ها فرار کردند و به سوراخ‌هایشان پناه بردند. حاکم از آن حیوان خیلی خوشش آمد. از داوود خواست که هزار سکه بگیرد و آن حیوان را به او بفروشد. داوود قبول کرد. یک کیسه پر از سکه‌های طلا گرفت و به شهر خودشان برگشت. با آن پول چند تا گاو و گوسفند و مرغ و خروس و غاز خرید و وضعشان خیلی خوب شد.

به‌این‌ترتیب داوود به آرزویش رسید و توانست به پدر و مادرش کمک کند و برای آن‌ها زندگی راحتی فراهم کند.

امیدوارم همان‌طور که داوود به آرزوش رسید، شما هم به آرزوهایتان برسید. قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

راستی بچه‌ها یه سؤال دارم: می‌دونید اون حیوونی که داوود خرید و به شهر برد و به حاکم فروخت، چی بود؟ آفرین! درست گفتید. اون حیوون گربه بود. موش از گربه می‌ترسه و گربه دشمن موشه.

تا قصه‌ی بعدی خدانگه‌دار.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *