قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-هر-کاری-که-پیرمرد-بکند-همان-درست-است

قصه کودکانه: هر کاری که پیرمرد بکند همان درست است

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

هر کاری که پیرمرد بکند همان درست است

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

این قصه را وقتی‌که بچه بودم برایم تعریف کردند و حالا من می‌خواهم آن را برای شما تعریف کنم. باور کنید، هر بار که این قصه را می‌شنوم، احساس می‌کنم شیرین‌تر و جذاب‌تر شده است، چون قصه‌ها هم مثل خیلی از آدم‌ها هرچه از عمرشان می‌گذرد، قشنگ‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌شوند.

حتماً برای یک‌بار هم که شده، به مناطق روستایی سفر کرده‌اید و از نزدیک یکی از آن خانه‌های روستایی را دیده‌اید که سقف کاه‌گلی دارند و بوته‌های وحشی کوچکی بر روی سقفشان روییده است. سقف این خانه‌ها شیب‌دار است و معمولاً بر روی آن‌ها لک‌لکی لانه ساخته است. آخر خانۀ روستایی که بدون لک‌لک نمی‌شود. دیوار بعضی خانه‌ها مایل هستند و پنجره‌هایشان ارتفاع کمی دارند. البته فقط یکی از آن‌ها را طوری ساخته‌اند که بشود باز و بسته‌اش کرد. اجاق سنگی خانه مثل هیکل آدم چاق و خپلی از دیوار بیرون زده است. بوته گل یاس، شاخه‌هایش را مثل چتر بر روی پرچین پهن کرده است.

زیر درخت بزرگی برکۀ کوچکی قرار دارد و چند اردک در آن مشغول شنا و بازی هستند. خوب البته یک سگ نگهبان هم در آنجا هست که به هرکسی که از راه می‌رسد، پاس می‌کند.

توی یکی از این خانه‌ها، پیرمرد و پیرزنی باهم زندگی می‌کردند. آن‌ها از مال دنیا فقط یک اسب داشتند که البته نیاز چندانی به آن نداشتند، فقط گاهی وقت‌ها دهقان پیر سوارش می‌شد و به شهر می‌رفت. گاهی وقت‌ها هم همسایه‌ها آن را به امانت می‌گرفتند و در مقابل، کارهای دیگری برای آن‌ها انجام می‌دادند. بااین‌همه، پیرزن و پیرمرد فکر می‌کردند که اگر اسب را بفروشند یا آن را با چیز دیگری که بیشتر به دردشان بخورد، عوض کنند، بهتر است؛ اما اینکه آن چیز چه می‌توانست باشد نمی‌دانستند.

زن دهقان گفت: «پیرمرد! تو خودت بهتر می‌دانی که چه‌کار کنی، پس اسب را به شهر ببر و آن را بفروش، یا با چیز بهتری عوض کن. من با هر کاری که بکنی موافقم.»

آن‌وقت شال‌گردن پیرمرد را به گردنش انداخت، کلاهش را تمیز کرد و روی سرش گذاشت و راهی‌اش کرد. پیرمرد سوار اسب شد و به راه افتاد. بله، پیرمرد خیلی خوب می‌دانست که چه‌کار باید بکند.

آسمان صاف بود و خورشید مثل یک توپ طلایی می‌درخشید و همه‌جا را روشن می‌کرد. حتی یک تکه ابر هم در آسمان دیده نمی‌شد. جادۀ خاکی پر از آدم‌هایی بود که سواره یا پیاده به‌طرف شهر می‌رفتند. در میان آن‌ها، مردی بود که گاو شیرده حنایی رنگی را برای فروش به بازار می‌برد. گاو ماق می‌کشید. انگار خیلی خوشحال بود. دهقان با خودش گفت: «عجب گاوی است. به این می‌گویند گاو! مطمئنم که شیر بسیار خوبی می‌دهد. بهتر است اسبم را با آن عوض کنم. به این می‌گویند یک معاملۀ حسابی!»

آن‌وقت به‌طرف صاحب گاو رفت و گفت: «سلام رفیق! دلت می‌خواهد یک اسب خوب داشته باشی؟ حتماً می‌دانی که قیمت یک اسب خیلی بیشتر از یک گاو است؛ اما این اصلاً برای من مهم نیست، چون آن‌قدر که به گاو احتیاج دارم به اسب نیازی ندارم. خب چه می‌گویی؟ حاضری آن‌ها را باهم عوض کنیم؟»

صاحب گاو گفت: «البته که حاضرم چی از این بهتر!»

آن‌وقت گاو را داد و اسب را گرفت. حالا دیگر، دهقان می‌توانست به خانه‌اش بازگردد. چون کاری را که می‌خواست انجام داده بود و به چیزی که دلش می‌خواست رسیده بود؛ اما دهقان پیر این کار را نکرد. گاوش را برداشت و بازهم به‌طرف شهر رفت. چون او از قبل تصمیم گرفته بود به بازار برود و اصلاً دلش نمی‌خواست، کارش را نصفه‌کاره رها کند و به خانه برگردد. نه، نه. این اصلاً درست نبود.

خلاصه، پیرمرد قصۀ ما با گاوش رفت و رفت تا به چوپانی رسید. چوپان گوسفندی را برای فروش به شهر می‌برد. گوسفند بع‌بع می‌کرد. انگار خیلی سرحال بود. دهقان با خودش گفت: «عجب گوسفند چاق و پرواری است! چه پشم‌های بلند و قشنگی دارد. به این می‌گویند گوسفند. کاش این گوسفند مال من بود. نگه‌داشتن یک گوسفند خیلی راحت‌تر از یک گاو است. تازه خرجش هم کمتر است. اصلاً خرجی ندارد. تابستان‌ها از علف‌های کنار جاده می‌خورد و زمستان‌ها هم می‌آید توی کلبه پیش خودمان. راحت و پاکیزه! بهتر است بیشتر از این معطل نکنم و گاوم را با گوسفند عوض کنم.»

آن‌وقت به‌طرف چوپان رفت و پرسید: «ها رفیق، نظر تو چیست؟»

خوب صدالبته که چوپان هم راضی بود. چی از این بهتر، پس معامله انجام گرفت و دهقان پیر با گوسفند چاق و پروارش بازهم به‌طرف شهر رفت. همان‌طور که می‌رفت به مردی رسید که غاز بزرگی زیر بغل داشت.

دهقان تا چشمش به غاز افتاد، با خودش گفت: «عجب غازی است این! ببین چقدر سنگین است. یک عالمه گوشت دارد. پرهای خیلی خوبی هم دارد. تازه تخم هم می‌گذارد. مطمئنم اگر ریسمانی به گردنش ببندم و در برکه رهایش کنم، عالی می‌شود. حسابی شنا می‌کند. همسر عزیزم هم خیلی خوشحال می‌شود. او خیلی غاز دوست دارد. تا حالا خودم صدبار هم بیشتر شنیدم که گفته: کاش ما هم یک غاز داشتیم. شاید این‌طوری بتواند به آرزوی خودش برسد. البته اگر این معامله سر بگیرد.» بعد رو کرد به مرد و گفت: «رفیق! حاضری این دوتا را باهم عوض کنیم؟»

و صدالبته که مرد کوچک‌ترین اعتراضی نداشت. پس معامله انجام شد و دهقان پیر با غازش راه افتاد و به‌طرف شهر رفت. حالا دیگر راه زیادی تا شهر نمانده بود. مردمی هم که به‌طرف شهر می‌رفتند، هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شدند، جمعیت انبوهی از انسان و حیوان در جاده حرکت می‌کردند و به‌طرف شهر می‌رفتند. آن‌ها وسط جاده و حاشیه جاده و حتی مزارع سیب‌زمینی کنار جاده را هم اشغال کرده بودند؛ در جایی مرغ حنایی رنگی با ریسمانی به گوشه‌ای بسته شده بود تا از مردم نترسد و فرار نکند. این مرغ پاهای کوتاهی داشت. پرهای دمش هم خیلی کوتاه بود. با هر دو چشمش پلک می‌زد. خیلی هم باهوش و زیرک بود. تازه مدام هم می‌گفت: «قدقدقدا!»

من که نمی‌دانم منظورش از این صداها چه بود، اما تا چشم دهقان پیر قصه ما به مرغ افتاد، با خودش گفت: «عجب مرغی است. به این می‌گویند مرغ. این بهترین مرغی است که به عمرم دیده‌ام! ای‌بابا، حتی از مرغ حنایی کشیش دهکده‌مان هم بهتر است. باید هر طور شده آن را به دست بیاورم. یک مرغ خیلی بهتر از یک غاز است، راه می‌افتد این‌طرف و آن‌طرف و برای خودش دانه پیدا می‌کند. تازه خیلی هم خوب از خودش مواظبت می‌کند. اگر آن را با غازم عوض کنم، معامله خیلی خوبی کرده‌ام.»

آن‌وقت به‌طرف صاحب مرغ رفت و گفت: «آقای عزیز! حاضری مرغت را با غازم عوض کنی؟»

مرد گفت: «البته که حاضرم. چی از این بهتر!»

بعد مرغ را داد و غاز را گرفت. پیرمرد مرغ را برداشت و دوباره به‌طرف شهر راه افتاد. رفت و رفت تا به یک مهمانخانه رسید. پیرمرد که تا آن موقع چند تا معامله خوب انجام داده بود و حسابی تشنه و خسته شده بود، وارد مهمانخانه شد تا چیزی بنوشد و کمی خستگی در کند و درست در همین موقع با مردی که کیسه‌ای به دوش داشت روبه‌رو شد. دهقان پیر به کیسه نگاه کرد و پرسید: «در آن کیسه چه داری؟»

مرد جواب داد: «سیب‌های گندیده. یک عالمه سبب گندیده! آن‌قدر هست که به تمام گاو و گوسفندها برسد.»

پیرمرد گفت: «وای، چه اسرافی! حیف نیست آن‌ها را بدهی گاو و گوسفندها بخورند؟»

بعد فکری کرد و با خودش گفت: «چه خوب می‌شد اگر این مرغ را می‌دادم و سیب‌ها را می‌گرفتم. این‌طوری همسرم خیلی خوشحال می‌شود! آخر او خیلی سیب دوست دارد. سال گذشته درخت سیب کنار جاده فقط یک سیب داد. آن ا را توی گنجه گذاشتیم تا کاملاً گندید و خراب شد، همسرم می‌گفت: به این می‌گویند یک ثروت حسابی! وای که اگر همسرم این‌همه ثروت را ببیند حتماً از خوشحالی دیوانه خواهد شد!»

آن‌وقت رو به مرد کرد و گفت: «خوب چه می‌گویی؟ حاضری این کیسه را با مرغ چاق و قشنگ من عوض کنی؟»

مرد گفت: «البته که حاضرم، چی از این بهتر!»

بعد مرغ را داد و سیب‌ها را گرفت. آن‌وقت سیب‌ها را بااحتیاط کنار اجاق گذاشت و خوب صدالبته که اجاق داغ بود و اصلاً فکر اینجایش را نکرده بود.

مهمانخانه پر از آدم‌های جورواجور بود، دلال‌های اسب، گاوچران‌ها، فروشندگان دوره‌گرد. دو تا نجیب‌زاده انگلیسی هم بودند. آن‌ها آن‌قدر سکه‌های طلا توی جیبشان بود که جیب‌هایشان باد کرده و چیزی نمانده بود مثل بادکنک بترکد! اتفاقاً، همان‌طور که بعداً خواهید دید، اهل شرط‌بندی هم بودند.

– هی‌س‌س‌س! هی‌س‌س‌س! این چه صدایی است که از طرف اجاق می‌آید؟

بله، سیب‌ها داشتند سرخ می‌شدند!

– آن کیسه دیگر چیست؟

دهقان پیر گفت: «خب، آخر می‌دانید!» و تمام ماجرا را از اول تا به آخر برایشان تعریف کرد.

یکی از آن دو انگلیسی خندید و گفت: «این‌طور که معلوم است حسابی خرابکاری کردی!»

دومی گفت: «حالا وقتی به خانه برگردی، زنت حسابی دخلت را خواهد آورد! جنجالی به پا خواهد کرد که بیاوببین!»

دهقان گفت: «بله؟ بله؟ چه‌کار خواهد کرد؟ به خیالتان رسیده! او فقط به گرمی از من استقبال خواهد کرد و خواهد گفت: «پیرمرد هر کاری کند، همان درست است.»

مرد انگلیسی گفت: «شرط ببندیم؟ ما حاضریم خروار خروار سکه طلا شرط ببندیم… آن‌هم صد به یک!»

دهقان پیر گفت: «اما من که طلا ندارم. من فقط همین یک کیسه سیب را دارم و می‌توانم سیب‌هایم را روی این شرط بگذارم؛ یک کیسه سیب در مقابل یک کیسه طلا… فکر می‌کنم این‌طوری منصفانه باشد. ها، چه می‌گویید؟ حاضرید شرط ببندیم؟»

هر دو انگلیسی باهم گفتند: «معلوم است که حاضریم. چی از این بهتر!»

آن‌وقت شرط بسته شد. دو مرد انگلیسی دهقان پیر را سوار کالسکه خود کردند و به راه افتادند. طولی نکشید که به کلبه دهقان رسیدند. پیرمرد داد زد: «عصربه‌خیر پیرزن!»

پیرزن گفت: «عصربه‌خیر پیرمرد!»

– من امروز معامله کردم.

زن گفت: «خوب کاری کردی. تو همیشه می‌دانی که چه‌کار باید بکنی.» و به گرمی از او استقبال کرد. بدون آنکه نیم‌نگاهی به مردان غریبه بکند. حتی متوجه کیسه هم نشد.

دهقان گفت: «من اسبمان را با یک گاو عوض کردم.»

زن گفت: «خداوندا شکرت! از این به بعد در سفره‌مان هم شیر داریم، هم کره و پنیر، به این می‌گویند یک معامله خوب و حسابی!»

پیرمرد گفت: «ولی من گاو را با یک گوسفند عوض کردم.»

زن داد زد: «وای خدا جان! عجب کار عاقلانه‌ای کردی! تو همیشه فکر همه‌چیز را می‌کنی. نگه‌داشتن یک گوسفند خیلی راحت‌تر از یک گاو است. تازه شیرش هم بهتر است. از پشمش هم می‌شود ژاکت و جوراب بافت. با گاو که نمی‌شود این کارها را کرد، چون گاو که پشم ندارد. واقعاً که پیرمرد عاقلی هستی!»

– ولی من گوسفند را هم دادم و یک غاز گرفتم.

– آخ که تو چقدر مهربانی همسر عزیزم! همیشه در این فکری که مرا شاد کنی. هیچی در دنیا بهتر از یک کباب غاز نیست. تازه ما می‌توانیم ریسمانی به پای غازمان ببندیم و بگذاریم مدتی برای خودش بگردد و حسابی چاق‌وچله شود.

دهقان گفت: «اما خوب، می‌دانی، من غاز را هم با یک مرغ پاکوتاه عوض کردم.»

پیرزن پاسخ داد: «با یک مرغ؟! واقعاً که چه کله‌ای داری پیرمرد! به این می‌گویند یک معامله درست‌وحسابی! مرغ کجا، غاز کجا! مرغ خیلی بهتر از غاز است. مرغ تخم می‌گذارد و رویشان می‌نشیند. ما بعد از مدتی صاحب یک عالمه جوجه می‌شویم. جوجه‌ها دنبال مادرشان راه می‌افتند و جیک‌جیک می‌کنند. بعد از مدتی ما می‌توانیم برای خودمان یک مرغداری راه بیندازیم.»

– بله. ولی من مرغ را دادم و یک کیسه سیب گندیده گرفتم.

زن داد کشید: «چی!… راست می‌گویی؟ ای خدا جان. از خوشحالی می‌خواهم پر دربیاورم. تو واقعاً همسر خوب و نازنینی هستی! می‌دانی پیرمرد، این درست همان چیزی بود که من می‌خواستم. راستش امروز صبح وقتی‌که تو رفتی، به این فکر افتادم که یک‌جوری خوشحالت کنم و برای شام امشب یک‌چیز بسیار خوب و خوشمزه‌ای درست کنم. آخر به این نتیجه رسیدم که کلوچه روغنی با ادویه خوشبو از همه بهتر است. پس به سراغ فراش مدرسه رفتم. آخر می‌دانی، آن‌ها همیشه مقدار زیادی ادویه دارند؛ اما خانم فراش باوجوداینکه قیافه شیرین و ملیحی دارد، ذاتاً موجود بدجنسی است. من از او خواهش کردم کمی ادویه به من قرض بدهد، اما او به من گفت: «قرض بدهم! از کجا بیاورم. باغ امسال محصول نداد که من بخواهم ادویه درست کنم، حتی یک سیب گندیده هم نداشت.»

«اما حالا من می‌توانم ده تا، یا حتی یک کیسه سیب به او قرض بدهم و از این بابت آن‌قدر خوشحالم که می‌خواهم بی‌اختیار قهقهه بزنم.»

پیرزن این را گفت و پیرمرد را در آغوش کشید.

دو مرد انگلیسی یک‌صدا گفتند: «به‌به! به این می‌گویند یک زن خوب! زنی که با هر کاری که شوهرش می‌کند موافق است و همیشه حامی اوست.» آن‌وقت صد کیسه طلا به مرد دهقان دادند و پس از خداحافظی، راهشان را گرفتند و رفتند.

بله، هر وقت زنی این‌چنین از شوهرش حمایت و پشتیبانی می‌کند، عاقبت کار نیز به‌خوبی و خوشی می‌انجامد.

خب، این هم از قصه من. قصه‌ای که وقتی بچه بودم آن را شنیدم و برای شما هم تعریف کردم. حالا شما هم می‌دانید که: «هر کاری که پیرمرد بکند همان درست است.»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *