کتاب قصه فانتزی کودکان و نوجوانان
هری پاتر و سنگ جادو
تصویرگر: مرجان نیک جاه
به نام خدای مهربان
خانوادهی آقای «دورسای» در انگلستان زندگی میکردند. آنها تنها یک فرزند به نام «دادلی» داشتند که بسیار شیطان و جیغجیغو بود.
خانوادهی دورسای از جادوگری و افسون اصلاً خوششان نمیآمد و هیچ صحبتی دربارهی این مسائل نمیکردند.
یک روز صبح، هنگامیکه آقای دورسای آمادهی رفتن به محل کار خود شد، یک گربه را دید که روی دیوار حیاط نشسته و به او خیره نگاه میکرد. همچنین در خیابان افرادی را دید که لباسهای عجیبوغریب پوشیده و شنل به دوش انداخته بودند و جغدهای زیادی که در آسمان پرواز میکردند. همهی آنها نشانگر این بود که واقعهی مهمی اتفاق افتاده است.
شبهنگام موقع بازگشت آقای دورسای، هنوز گربه روی دیوار نشسته بود. در نقطهای که گربه از آن چشم برنمیداشت، مردی از دور نمایان شد، بلندقد و لاغراندام و با ریش و موی بسیار بلند. این مرد «دامبلدور» نام داشت.
دامبلدور و گربه به سمت هم حرکت کردند. ناگهان. گربه به یک خانم بلندقد تبدیل شد. دامبلدور به آن خانم گفت: «لرد سیاه، جادوگر بدجنس به خانهی آقای پاتر حمله کرده و آقا و خانم پاتر را به قتل رسانده است. ولی موفق نشده فرزند یکسالهی آنها هری را بکشد و بعدازآن قدرتش از بین رفته است. اکنون من آمدهام تا هری را به خانوادۀ دورسای، یعنی خاله و شوهرخالهاش تحویل بدهم.»
ناگهان صدای مهیبی گفتگوی آنها را قطع کرد و هر دو به آسمان نگاه کردند. موتورسیکلت عظیمی از آسمان به زمین آمد و مردی قویهیکل با موهای سیاه و ژولیده به نام «هاگرید» از آن پیاده شد. او نوزادی را که در پتو پیچیده شده بود به دامبلدور تحویل داد.
در میان پتو، نوزادی به خواب عمیق فرورفته بود و از لابهلای موهای سیاه و براقش اثر زخمی عجیب که شبیه صاعقه بود خودنمایی میکرد. آن زخمی بود که لرد سیاه ایجاد کرده بود. آنها بچه را در کنار درِ ورودی ساختمان به همراه یک نامه گذاشتند و سپس ازآنجا رفتند.
از روزی که خانم دورسای خواهرزادهاش را روی پله پیدا کرده بود ده سال میگذشت. روزها سپری میشد و هری پاتر در خانهی آنها بهدوراز محبت بزرگ شد و همواره مورد آزار و اذیت پسرخالهاش، دادلی بود. در این روزها نامههایی به اسم و آدرس هری برای او فرستاده میشد که شوهرخالهاش مانع رسیدن به دست او میشد.
تا اینکه در یک روز تعطیل، هزاران جغد سفید خانهی آنها را پر از نامههایی کردند که حاوی پیغام مهمی برای هری بود. ولی دوباره آنها مانع رسیدن نامهها به دست هری شدند.
شوهرخالهی هری برای نجات از دست نامهها، خانوادهاش را به جزیرهای در بیرون شهر و به درون کلبهای برد. آقای دورسای خوشحال بود که در آنجا خبری از نامه نیست. ناگهان با یک ضربهی وحشتناک درِ کلبه شکست. هاگرید وارد شد و نامهای را به دست هری پاتر داد. در نامه نوشته شده بود که «آقای هری پاتر باعث افتخار ماست که تو را مطلع نماییم که در مدرسهی جادوگری پذیرفتهشدهای.» همچنین کیکی به مناسبت یازدهمین سالگرد تولدش به او داد.
شوهرخالهی هری شروع به مخالفت کرد و گفت: «بههیچوجه اجازه نمیدهم هری را ازاینجا ببرید!»
این حرف باعث خشم هاگرید شد.
هری درحالیکه ناراحت بود از خالهاش پرسید: «آیا شما همهچیز را میدانستید و به من حرفی نزدید؟»
خانم دورسای گفت: «بله مادر تو از نبوغ بالایی برخوردار بود. او یک جادوگر بود و بعد با آقای پاتر ازدواج کرد و تو را به دنیا آورد. تو از همان کودکی این امتیاز را داشتی.»
هاگرید و هری از کلبه خارج شدند. آنها میبایست لوازم جادوگری مخصوص دانشآموزان که شامل شنل، چوبدستی، کتابهای درسی و یک گربه یا جغد بود تهیه میکردند.
آنها قبل از تهیه لوازم، به بانک مخصوص جادوگران رفتند و مقداری پول از حساب پدر و مادر هری برداشتند. بعد آنها به یک قسمت بسیار مهم بانک رفته و با نشان دادن نامهای که دامبلدور نوشته بود، بستهی خیلی مهمی را از صندوق هفتصد و سیزده برداشته و سپس برای خرید به لندن رفتند. در آنجا همه هری را میشناختند و این باعث تعجب او شده بود.
هری در راه از هاگرید سؤال کرد: «آیا کسی که این زخم را در پیشانی من گذاشته والدین مرا کشته است؟»
هاگرید گفت: «پسر خوبم! جادوگرها همه خوب نیستند. بعضی از آنها مرتکب کارهای بد شدند. چند سال پیش یکی از آنها آدم خیلی بدی شد و طرفداران زیادی به دور خودش جمع کرد. او آنها را به زشتیها هدایت کرد و هرکسی که در جلوی او میایستاد میکشت، پدر و مادر تو با او جنگیدند و از بین رفتند. ولی او نتوانست تو را بکشد و این زخم را روی پیشانی تو گذاشت. اسم آن جادوگر لرد سیاه بود. بعضیها میگویند او مرده است. ولی به عقیدهی من زنده است. ولی خستهتر از آن است که بتواند ادامه بدهد. آن چیزی که یقیناً صحت دارد و باعث شد که تو در آن شب زنده بمانی، شهرت و آوازهی توست.»
آنگاه پس از خرید لوازم، هری با قطار به سمت هاگوارتز رفت. او در قطار با پسری به نام «ران» و دختری به نام هرمیون، آشنا شد. آنها شب به هاگوارتز رسیدند و با یک قایق به سمت مدرسهی بزرگ جادوگری که در وسط جزیره قرار داشت، رفتند.
در مدرسه، همهی دانشآموزان در سالن اجتماعات جمع شدند و مدیر مدرسه (دامبلدور) چند نکتهی مهم را به آنان تذکر داد. او گفت: «هیچ دانشآموزی حق ورود به طبقهی ممنوعه را ندارد و هر کس به آنجا وارد شود، مرگ دردناکی خواهد داشت.»
سپس خانم ناظم، دانشآموزان جدید را صدا کرد و کلاه جادوگری مدرسه را روی سر آنها گذاشت. کلاه اعلام میکرد که هر دانشآموز به کدام گروه از چهار گروه مدرسه تعلق دارد. هری، ران و هرمیون در گروه «گریفندور» افتادند و بعدازآن در مراسم ضیافت باشکوه شام شرکت کردند.
بعد از صرف غذا، گروه گریفندور به همراه سرگروهشان به سمت خوابگاه حرکت کردند. سرگروه به آنها یادآوری کرد که به هنگام بالا رفتن از پلهها ممکن است پلهها جابهجا شوند و مسیر عوض شود.
در بالای پلهها بچهها به یک تابلو -که در آن تصویر یک بانوی چاق با لباس صورتی بود- رسیدند و بعد از گفتن کلمهی رمز، در باز شد و به داخل سالن رفتند.
آنها از روز بعد در سر کلاسهای درس حاضر میشدند و آموزشها و فنون جادوگری را از استادهایشان میآموختند.
روز شنبه مشغول صرف صبحانه بودند که تعدادی جغد آمده و هدایا و وسایل بچهها را آوردند.
یک جغد معمولی بستهای را برای یکی از بچهها به نام «نِویل» آورد. داخل بسته یک توپ بلورین، کمی بزرگتر از تیله قرار داشت. به نظر میرسید داخل آن پر از دود سفید است. نویل گفت: «این یک یادآور است. مادربزرگم چون میداند من فراموشکارم، این را برایم فرستاده. اگر آدم چیزی را فراموش کرده باشد این یادآور، قرمز میشود.»
نویل در حال حرف زدن بود که یکدفعه مالفوی، آن را تأیید. هری و ران بلافاصله از جا پریدند. مالفوی اخمهایش را در هم کشید و یادآور را روی میز گذاشت و گفت: «فقط میخواستم به آن نگاه کنم.»
روز سهشنبه آنها برای اولین بار در حیاط مدرسه جمع شدند تا کلاس پرواز را آموزش ببینند. معلم از آنها خواست کنار جاروی خود بایستند، آن را بالا آورده و رویش بنشینند و به سمت جلو حرکت کنند. یکی از دانشآموزان نتوانست خود را کنترل کند و به طرز وحشتناکی بالا رفت و پس از برخورد با دیوار ساختمان به زمین افتاد و مچ پایش شکست. استاد از دانشآموزان خواست که ساکت در حیاط بایستند تا دانشآموز مجروح را به بیمارستان ببرد.
بعد از رفتن آنها مالفوی، توپ بلورینِ نویل را از دستش دزدید و آن را به سمت یکی از اتاقهای مدرسه پرتاب کرد. در این لحظه هری پاتر با مهارت زیاد سوار جاروی پرندهاش شد و قبل از برخورد گوی با پنجره آن را گرفت. خانم ناظم که در پشت پنجره ایستاده بود شگفتزده شد و هری پاتر را به کاپیتان تیم گریفندور معرفی کرد.
انتخاب هری پاتر باعث تعجب و شگفتی همه شده بود. چون او خیلی جوان و تازهکار بود.
یک روز هری پاتر، ران و هرمیون داخل ساختمان مدرسه در حال بالا رفتن از پلهها بودند که ناگهان پلهها تغییر مسیر داد و باعث شد که بچهها راه را گم کنند و وارد طبقهی ممنوعه شوند. آنها در طبقهی ممنوعه با یک سگ سه سر بزرگ روبرو شدند که روی دریچهای نشسته بود و از آن محافظت میکرد. بچهها با دیدن سگ، پا به فرار گذاشتند.
هری در روزهای بعد، بازی کوییدیچ -که فوتبالِ مخصوص جادوگران بود- را آموزش دید. در این بازی بچهها باید سوار جاروهای خود شده و با سه توپ، بازی کرده و آنها را از سه حلقه که در هر طرف زمین قرار داشت، عبور دهند. همچنین یک توپ طلایی هم وجود داشت که بهسرعت حرکت میکرد و هر تیمی که میتوانست آن را بگیرد، برندهی بازی میشد.
روز مسابقه فرارسید و همهی دانشآموزان برای تماشا جمع شدند. مسابقه شروع شد و هر دو تیم مشغول امتیاز گرفتن بودند که ناگهان تعادل هری به هم خورد. هرمیون که در بین تماشاگران بود، احساس کرد که پروفسور «اسنیپ» در حال جادو کردن هری است. او با وردهایی که بلد بود به هری کمک کرد که تعادلش را به دست بیاورد. سرانجام هری توانست توپ طلایی را بگیرد و باعث پیروزی تیم گریفندور شود. این موفقیت بزرگی برای هری پاتر بود.
یک روز بچهها در سر کلاسِ بلند کردن اشیاء بودند که پروفسور «کوییرل» وارد شد و از معلمها خواست که با او به سیاهچال بروند. چون غولی که در زیرزمین زندگی میکرد و سالها طلسم شده بود، اکنون آزاد شده و به سیاهچال رفته بود. همهی بچهها ترسیده بودند. مدیر از بچهها خواست که به خوابگاه بروند.
در همین وقت یکی از دانشآموزان خبر آورد که غول به سمت دستشویی دخترها رفته و هرمیون هم در دستشویی است. هری و ران بهسرعت به سمت دستشویی رفتند. هری بو کشید و بوی خیلی بدی به مشامش رسید، آنگاه صدای غرش خفیفی را شنیدند، بلافاصله صدای قدمهای سنگین و غولآسایی در راهرو پیچید. موجود عظیم و غولپیکری به سمتشان میآمد. منظرهی وحشتناکی بود. یک غول سه متر و نیمی با پوست تیره و خاکستریرنگ، سر کوچک و بیمو با چماق بزرگ چوبی در مقابلشان ایستاده بود. هرمیون از ترس به دیوار چسبیده بود. غول کاسهی دستشویی را از جا کند.
در آن لحظه هری دست به کار شجاعانهای زد و به سمت غول پرید. او دستهایش را دور گردن غول حلقه کرد و چوبدستیاش را در یکی از سوراخهای بینی او فروکرد. غول از درد زوزه میکشید و چماقش را در هوا تکان میداد. ران چوبدستیاش را درآورد و اولین وردی که به ذهنش رسید بر زبان آورد. ناگهان چماق از دست غول بیرون آمد، به هوا رفت و محکم روی سرش فرود آمد. غول با صورت روی زمین افتاد و مرد. کشتن غول توسط هری و ران باعث تعجب همه شده بود، چون سابقه نداشت هیچ غولی توسط دانشآموزان جدید کشته شود.
هری به پروفسور اسنیپ خیلی بدبین بود و احساس میکرد همهی گرفتاریها را او به وجود میآورد. او همچنین تصور میکرد بین اسنیپ و راز مهمی که توسط سگ سه سر حفاظت میشود، رابطهای وجود دارد.
هری، ران و هرمیون پیشش هاگرید رفته و دربارهی اسنیپ و سگ سه سر سؤال کردند، هاگرید با تعجب پرسید: «چه کسی دربارهی آنها به شما حرفی زده است؟ آن سگ مال من است و برای حفاظت از طبقهی ممنوعه آن را خریدهام. چیزی که آن سگ محافظت میکند، مربوط میشود به مدیر مدرسه و نیکلاس فلامل.»
هری سؤال کرد: «نیکلاس فلامل کیست؟» ولی هاگرید حاضر نشد حرفی بزند.
کریسمس فرارسید و بچهها هدایای خودشان را دریافت میکردند. برای هری هم هدیهای آمده بود که مشخص نبود از طرف چه کسی است. فقط یک نامه روی بسته قرار داشت که روی آن نوشته بود: «این شنل را پدرت قبل از اینکه فوت کند، در اختیار من گذاشت. حالا وقت آن است که آن را به تو برگردانم.»
هری شنل را باز کرد و بر دوشش انداخت و متوجه شد که شنل، خاصیت غیب کنندگی دارد.
هنگام شب هری شنل را به دوشش انداخت و به کتابخانه رفت تا در مورد نیکلاس فلامل تحقیق کند. ناگهان نگهبان وارد شد و هری بهسرعت از کتابخانه بیرون رفت. در طول مسیرش یک آینۀ شگفتانگیز دید. وقتی بهدقت در آینه نگاه کرد، پدر و مادرش را در آینه دید. او شگفتزده شده بود و ساعتها به آینه نگاه کرد.
نیمههای شب شده بود که پروفسور دامبلدور آمد و هری را آنجا در مقابل آینه دید. او گفت: «تو هم مثل خیلیها رازهای این آینه را کشف کردهای. بدان که این آینه فقط عمیقترین خواست و آرزوی قلبی ما را نشان میدهد و حقیقت را هیچوقت نشان نمیدهد. به همین علت افراد زیادی جلوی آن وقت خودشان را تلف کرده و حتی دیوانه شدهاند، ما فردا این آینه را ازاینجا میبریم و از تو میخواهم به دنبال آن جستجو نکنی.»
صبح روز بعد هنگامیکه هری، ران و هرمیون در کتابخانه بودند هرمیون گفت: «من راجع به نیکلاس فلامل مطالبی پیدا کردم، نیکلاس فلامل تنها دارندهی سنگ جادو است و این سنگ مادهی افسانهای است که قدرت خاصی دارد و میتواند هر چیز فلزی را به طلا تبدیل کند و همچنین میتواند زندگی انسان را ابدی و جاودانه سازد.»
سپس، هر سه بلند شده و پیش هاگرید رفتند. هری به هاگرید گفت که استاد اسنیپ قصد ربودن سنگ جادویی را دارد.
هاگرید با عصبانیت پرسید: «چطوری اطلاعات راجع به سنگ جادویی به دست آوردهاید؟ باید بدانید که این سنگ توسط سگ سه سر پشمالو محافظت میشود و هیچکس غیر از من و دامبلدور آن را نمیداند. اسنیپ نیز هرگز چنین کاری نمیتواند بکند.»
سپس، بچه اژدهایی را که در کلبه داشت به بچهها نشان داد. چون نگهداری اژدها ممنوع بود.
ران گفت: «شبانه بچه اژدها را به برادرم میدهیم تا آن را به رومانی ببرد.»
سپس آنها از هاگرید خداحافظی کرده و رفتند. آن شب بچهها اژدها را از هاگرید گرفتند و به برادر ران دادند. بچهها مشغول پایین آمدن از ساختمان مدرسه بودند که ناظم مدرسه آنها را دید و گفت: «به خاطر بیموقع بیرون آمدن از خوابگاه باید تنبیه شوید.» بعد آنها را پیش هاگرید برد و گفت: «تنبیه شما این است که به همراه هاگرید به جنگل سیاه بروید!» هاگرید به همراه بچهها به جنگل سیاه رفت.
هاگرید گفت: «وظیفهی ما این است که یک تکشاخ را که زخمی شده است، پیدا کنیم.»
آنها در طول مسیر، خون تکشاخ را که نقرهایرنگ بود، روی زمین دیدند. هاگرید گفت که هفتهی پیش نیز یک تکشاخ مرده را پیدا کرده است. سپس آنها در جنگل پخش شدند. هری در حال رفتن بود که موجودی هولناک را دید که مشغول خوردن یک تکشاخ بود. آن موجود به سمت هری حمله کرد؛ اما یکمرتبه موجودی انساننما که بدن اسب داشت به موجود هولناک حمله و او را مجبور به فرار کرد. موجود انساننما به هری گفت که ازاینجا برود، چون اینجا برای او امن نیست. او همچنین گفت: «کشتن تکشاخ جنایت بزرگی است و نوشیدن خون تکشاخ باعث میشود شخص را زنده نگه دارد. کسی هم که این تکشاخها را کشته است لرد سیاه است.»
هری تصور میکرد که اسنیپ، سنگ جادویی را برای لرد سیاه میخواهد.
هاگرید رازی را برای بچهها فاش کرد و گفت: «تنها راه عبور از جلوی سگ سه سر پشمالو، نواختن موسیقی است که موجب میشود او به خواب رود. من این موضوع را برای کوییرل هم گفتهام.»
بچهها بعد از شنیدن این حرف از دهان هاگرید، خود را بلافاصله به طبقهی ممنوعه رسانده و دیدند که سگ پشمالو خوابیده است. بچهها به سمت دریچه رفتند و آن را باز کردند. همهجا تاریک بود و هیچ وسیلهای برای پایین رفتن نبود. هری گفت: «باید بپریم.» سپس هری و ران به پایین پریده و روی چیز نرمی که مثل گیاه بود افتادند.
ران فریاد زد: «هرمیون بپر پایین، زود باش!»
ناگهان صدای موسیقی قطع شد و صدای پاسِ سگ به گوش رسید؛ اما هرمیون بهسرعت به پایین پرید و جانش را نجات داد. هری و ران ندانسته در میان ساقههای بلند و روندهی گیاه وحشی اسیر شده بودند. هرمیون پیش از آنکه گیاه به دور پایش محکم شود، توانست خود را آزاد کند. او به هری و ران گفت: «تکان نخورید! این یک تلهی شیطانی است.» بعد فوراً چوبدستیاش را درآورد و آن را تکان داد و شعلههای آبیرنگی بهسوی گیاه روانه کرد.
هری و ران در یک چشم به هم زدن متوجه شدند که دیگر گیاه آنها را محکم نگه نداشته است و بهراحتی توانستند خود را آزاد کنند.
آنها ازآنجا به اتاق دیگری رفتند. صدای جیرینگ جیرینگ و به هم خوردن بال میآمد. هر سه به پرندههایی که بالای سرشان اوج میگرفتند نگاه کردند. ناگهان هری گفت: «آنها پرنده نیستند، بلکه کلیدهای بالدارند.»
ران بهدقت به سوراخ کلید نگاه کرد و گفت: «باید دنبال یک کلید بزرگ سحرآمیز بگردیم.»
هر یک سوار یکی از جاروها شده و به پرواز درآمدند. آنها وقتی به انبوه کلیدها رسیدند، سعی کردند آنها را در هوا بگیرند. ولی کلیدهای پرنده بهسرعت از چنگ آنها میگریختند. بعد از یک دقیقه پرواز، هری کلید بزرگ و نقرهایرنگی را دید که بالهایش کجومعوج بود. او بهسرعت به دنبال کلید رفت و آن را در گوشهی دیوار گرفت و در سوراخ کلید چرخاند. کلید، در را باز کرد و آنها وارد تالار بعدی شدند.
در آنجا یک صفحهی شطرنج خیلی بزرگ در برابرشان بود. آنها پشت مهرههای سیاه ایستاده بودند و روبروی آنها مهرههای سفید قرار داشت. آنها میبایست جای سه تا از مهرههای سیاه را بگیرند؛ بنابراین جای یک فیل، اسب و رُخ وارد بازی شدند.
پس از مدتی، بچهها به نقطهی حساسی از بازی رسیدند. ران گفت: «من جلو میروم، وزیرش که مرا زد، آنوقت این فرصت برای هری پیش میآید که شاه را مات کند.»
ران جلو رفت و وزیر سفید، او را زد. ران بیهوش شد و روی زمین افتاد. هری سه خانه به سمت چپ رفت، شاه سفید به نشانهی شکست، تاجش را از سر برداشت و جلوی پای هری انداخت.
آنها برای آخرین بار با ناامیدی نگاهی به ران انداخته و بهسوی راهروی بعدی رفتند.
هری به هرمیون گفت: «دنبال ران برو و بعد باهم پیش دامبلدور بروید و به او بگویید که به کمکش احتیاج داریم.»
سپس او بهتنهایی پس از عبور از یک نوار آتش به اتاق دیگری وارد شد.
او در آنجا با کوییرل روبرو شد. کوییرل به هری گفت که همهی کارهای بد را او انجام داده است. هری متوجه شد در مورد اسنیپ اشتباه فکر میکرده است.
سپس، هری آینهی شگفتانگیز را در آنجا دید و به آن نگاه کرد، ناگهان سنگ جادو را در جیبش یافت. در همان لحظه کوییرل به هری گفت: «چه میبینی؟» هری بهدروغ گفت: «در آینه میبینم که کاپ مدرسه را در دست دارم.»
کوییرل عصبانی شد و هنگامیکه برگشت، در پشت سرش، صورت لرد سیاه قرار داشت. او به هری گفت که لرد سیاه در بدن من جا گرفته و از خون تکشاخها استفاده میکند تا زنده بماند، بعد هم با عصبانیت گفت: «هری، تو باید این سنگ را به من بدهی» و به هری حمله کرد.
ولی هنگامیکه به هری دست زد، تبدیل به خاکستر شد. بله او پیروز شده بود.
مدتی بعد، هنگامیکه هری از استراحت بلند شد، مدیر مدرسه به ملاقاتش آمد و گفت که سنگ جادوئی نابود شده است.
هری از پروفسور سؤال کرد: «من چطور به سنگ جادو دست پیدا کردهام؟»
دامبلدور در جواب گفت: «هری عزیز، تنها کسی میتواند این سنگ را به دست آورد که از نیروی آن استفاده نکند و تو هم چنین قصدی داشتی. البته لرد سیاه هنوز نابود نشده و راههایی هست که او برگردد.»
سرانجام در جشن پایان سال، گروهِ گریفندور برندهی این دوره از مسابقات شد.