قصه کودکانه پیش از خواب
هرکول شکمو
نویسنده: مژگان شیخی
هرکول، کرگدنی بود که عاشق خوردن بود.
بچه که بود، زیاد میخورد. بزرگ هم که شد، همینطور بود.
میخورد و میخورد. آنقدر علف میخورد که برای بقیه بهقدر کافی باقی نمیماند. کرگدنها غرغر میکردند و میگفتند: «خوردن هم اندازهای دارد! تو به اندازهی بیستتا کرگدن علف میخوری. اینطوری که نمیشود.»
ولی این حرفها فایدهای نداشت. بالاخره کرگدنها تصمیم گرفتند جای دیگری پیدا کنند و ازآنجا بروند.
یک روز صبح، وقتی هرکول از خواب بیدار شد، دید هیچ کرگدنی آنجا نیست. تعجب کرد؛ ولی بازهم مثل همیشه تند و تند شروع به خوردن کرد و گفت: «هر جا رفته باشند، بالاخره برمیگردند.»
ظهر شد. هرکول از بس خورده بود، خسته شده بود. در سایهی درختی دراز کشید و بعد از مدتی خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، بازهم تند و تند شروع کرد به خوردن.
بعد از مدتی، تازه یادش آمد که دوستهایش هنوز برنگشتهاند.
آن روز گذشت. فردا و پسفردا هم خبری از کرگدنها نشد. هرکول از تنهایی خسته شده بود. حوصلهاش سر رفته بود. این بود که تصمیم گرفت برود و به دنبال آنها بگردد.
هرکول همانطور که علف میخورد، رفت و ردشان را پیدا کرد. رفت و رفت تا از دو، ه دوستهایش را دید. جلوتر رفت. کرگدنها او را دیدند؛ ولی از دیدنش خوشحال نشدند و گفتند: «از اینجا برو! تو خیلی شکمو و پرخوری!»
هرکول به دوروبر نگاه کرد. چشمش به جوی آبی افتاد که ازآنجا میگذشت. او گفت: «اگر بگذارید اینجا بمانم، قول میدهم امسال فقط علفهای کنار این جوی را بخورم.»
کرگدنها به همدیگر نگاه کردند. هرکول ساکت بود و به آنها نگاه میکرد. بالاخره کرگدن بزرگ گفت: «خیلی خوب، اگر سر قولت باشی، میتوانی بمانی.»
هرکول خندهی موذیانهای کرد. تند و تند شروع کرد به خوردن علفهای کنار جوی. او تنها کرگدنی بود که به یاد داشت آن روز، آخرین روز سال است. او هم فقط برای همان سال قول داده بود. فردا، سال جدید شروع میشد و او میتوانست هرچقدر میخواهد، علف بخورد؛ بدون آنکه زیر قولش بزند.
فردای آن روز سال جدید بود. بلبل این خبر را به همهجا رسانده بود. دوست هرکول او را دید و گفت: «خیلی زبلی! هیچکدام از ما یادمان نبود دیروز آخرین روز سال است. هم به قولت عمل کردی و هم هرقدر بخواهی، میتوانی علف بخوری!»
هرکول خندید و گفت: «ولی آنقدر علف میخورم که برای بقیه هم بماند!»