کتاب قصه کودکانه
هدیهای برای ملکه
قصه کودکانه زندگی یک حشره
به نام خدای مهربان
آن روز، سالروز تولد ملکه آتا بود.
همۀ مورچهها جشن بزرگی گرفته بودند. ملکه هم با خوشحالی نشسته بود و مورچهها هرکدام هدیهشان را با گفتن تبریک به او تقدیم میکردند.
اما فیلیک در فکر بود.
او هنوز هدیۀ مناسبی پیدا نکرده بود. او به دوستش دات گفت: «من میخواهم که یک هدیه مناسب برای ملکه ببرم. اما هنوز چیزی پیدا نکردم.»
دات گفت: «بیا باهم بگردیم، حتماً هدیه مناسبی پیدا میکنیم.»
اما پیدا کردن یک هدیۀ مناسب کار سادهای نبود.
فیلیک با دوربینی که تنهاش برگ درخت بود و بهجای عدسی، حباب آب داشت، به جستجو پرداخت. بالا را نگاه کرد، پایین را نگاه کرد، اما چیز جالبی پیدا نکرد.
فیلیک فکر کرد و فکر کرد …
ناگهان با خوشحالی فریاد کشید: «پیدا کردم! من بهترین هدیه را به ملکه میدهم.»
دات گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»
فیلیک نقشهاش را با یک گل شروع کرد و درحالیکه روی آن نشسته بود، گفت: «الآن این فقط یک گل ساده و پژمرده است، اما بهزودی تبدیل میشود به …. یک چرخوفلک برای ملکه آتا!»
فیلیک گفت: «بیا دات! بگذار خوب امتحانش کنیم.»
دات روی گل نشست و فیلیک آن را چرخاند. اما نزدیک بود دات از روی آن به پایین پرت شود.
فیلیک گفت: «شاید آتا بتواند از این گل بهجای یک بادبزن خیلی خوب استفاده کند.»
سپس فیلیک یک طناب از جنس علف به دور ساقۀ گل انداخت و گفت: «دات! برای خنک شدن آمادهباش!»
اما طناب پاره شد و داتِ بیچاره پرتاب شد.
فیلیک گفت: «نظرت دربارۀ یک روش جدید برای پرواز کردن آتا چیه؟ شاید بهوسیلۀ این گل بتواند پرواز کند. زود باش دات بر روی گل!»
دات روی ساقۀ گل نشست و فیلیک ساقهاش را قطع کرد که ناگهان باد شدیدی وزید و گُل در میان باد به اینطرف، آنطرف حرکت میکرد.
دات فریاد کشید: «کمک! کمک!» تا اینکه گل به همراه دات محکم به زمین خورد.
دات با ناله گفت: «دیگه بسه! به نظر من بهتره تو فقط به ملکه آتا یک کارت تبریک بدهی!»
فیلیک فریاد زد: «اما من ناامید نمیشوم. من یک هدیه مناسب پیدا میکنم، من باید بهترین هدیه را به آتا بدهم.»
فیلیک درحالیکه به اینطرف و آنطرف میرفت، با خودش گفت: «من با این گل برای آتا یک چتر میسازم.. یا نه، یک آبگردان.. یا نه، یک گردونۀ بازی.»
ملکه آتا و دات با تعجب به او نگاه میکردند.
فیلیک یکدفعه متوجه ملکه شد و گفت: «سلام! شما اینجا چکار میکنید؟»
ملکه جواب داد: «سلام!» و درحالیکه گل را نشان میداد پرسید: «اون چیه؟»
فیلیک گفت: «اون فقط یک گل پژمرده و ساده است.»
ملکه آتا فریاد کشید: «نه! اتفاقاً چیز خیلی جالبی است.»
فیلیک با تعجب پرسید: «اون چیز جالبیه!؟» و دوباره به گل نگاه کرد و لبخند زد… و درحالیکه فیلیک و ملکه زیر گل نشسته بودند، ملکه گفت: «این بهترین هدیهای است که تا حالا برای تولدم گرفتهام.»