قصه کودکانه
«هدیهای برای شهربانو»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
شهربانو بهتنهایی در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. او پیرزن مهربانی بود که به خانهی قدیمی و باغچهی باصفای آن علاقهی زیادی داشت. فرزندانش چند بار به او گفتند که این خانه کهنه و قدیمی شده، آن را بفروش و یک آپارتمان نوساز بخر؛ اما او قبول نکرد و گفت: «من اینجا راحتم، هرروز به گلهای باغچهام آب میدهم، برای پرندهها خردهنان میریزم و به آواز آنها گوش میدهم و حوصلهام سر نمیرود. شما نگران من نباشید، همینکه گاهی به من سر میزنید، کافی است.» بچههایش هم دیگر اصرار نکردند. هرروز به او سر میزدند و وقتی او را سرحال و شادمی دیدند، خیالشان راحت میشد.
وسط حیاط باغچهی مربع شکلی بود که در چهارگوشهی آن، چهار بوته گل محمدی و وسط آن یک درخت چنار کهنسال قرار داشت. روی درخت چنار کلاغی آشیانه داشت و شهربانو هرروز با صدای قارقار او بیدار میشد. گنجشکها هم هرروز صبح زود میآمدند و خردهنانها و غذاهای ماندهای را که شهربانو کنار باغچه ریخته بود، میخوردند و بعد از کلی جیکجیک کردن، میپریدند و میرفتند. شهربانو برای زندگیاش نظم خاصی داشت. صبح زود برمیخاست، وضو میگرفت، نماز میخواند و دعا میکرد. بعد برای پرندهها گندم و خردهنان میریخت. خودش هم صبحانه میخورد و پس از مرتب کردن خانه و شستن ظرفها، به کارگاه خیاطی یک پرورشگاه میرفت تا برای بچههای یتیم لباس بدوزد. شهربانو پشت یک چرخخیاطی بزرگ مینشست و بلوز و شلوار و پیراهن بچگانه میدوخت. او کارش را خیلی دوست داشت و از آن خسته نمیشد. بعد از چند ساعت کار بلند میشد و از دوستانش خداحافظی میکرد و به خانه برمیگشت. سر راهش چیزهایی را که لازم داشت میخرید. بعضی از شبها هم، بچهها و نوههایش، غذایشان را برمیداشتند و به خانهی او میآمدند و دورش جمع میشدند و همه باهم شام میخوردند و بعد از شام به قصههای شهربانو گوش میدادند و بعد با خوشحالی خداحافظی میکردند و میرفتند. شهربانو هم خسته میشد و رختخوابش را پهن میکرد و میخوابید و خوابهای شیرین میدید. یک سال زمستان، هوا خیلی سرد شد. پرندهها سردشان بود و غذا پیدا نمیکردند. شهربانو مثل همیشه به آنها غذا میداد. در خانهی او یک اتاق کوچک بود که در آن مقداری وسایل کهنه و غیرقابل استفاده ریخته بودند. شهربانو وقتی پرندههای سرمازده را دید، در آن اتاق را باز کرد. یکی از شیشههای اتاق شکسته بود و بهجای شیشه، تکهای مقوا قرار داده بودند. شهربانو گوشهی مقوا را پاره کرد؛ بهطوریکه پرندهها میتوانستند از سوراخ ِگوشهی مقوا به درون اتاق بروند. او میخواست اگر پرندهها خواستند بتوانند از آن اتاق بهعنوان لانه استفاده کنند تا هوا بازهم گرم شود. چند گنجشک متوجه سوراخ شدند و به داخل اتاق رفتند و لابهلای تیرهای چوبی سقف آشیانه ساختند. کمکم تعداد گنجشکها بیشتر شد و اتاق به لانهی بزرگی برای گنجشکها تبدیل شد. شهربانو وقتی گنجشکها را میدید که با سروصدای زیاد از اتاق بیرون میآمدند و روی چنار مینشستند و جیکجیک میکردند، خوشحال میشد و میخندید. یک روز وقتی میخواست به کارگاه خیاطی برود، روی برفها زمین خورد و کمرش درد گرفت و نتوانست برود. توی خانه ماند و استراحت کرد تا بهتر شود. دوستانش وقتی فهمیدند شهربانو زمین خورده است، خیلی ناراحت شدند. پارچهها و چرخخیاطی را به خانهاش آوردند و از او خواستند در خانه کار کند و تا وقتی زمینها یخزده و لغزنده هستند، به کارگاه نیاید. شهربانو هم قبول کرد و در خانه ماند. روزها در خانه میماند و خیاطی میکرد. گنجشکها که جای خوبی برای ماندن در آن هوای سرد پیدا کرده بودند، دلشان میخواست به شهربانو هدیهای بدهند و از او تشکر کنند. روزهای آخر زمستان، پیش کلاغ رفتند و از او پرسیدند: «تو که سالهای سال است روی درخت چنار این خانه زندگی میکنی، میتوانی به ما بگویی چه هدیهای میتواند شهربانو را خوشحال کند؟ ما میخواهیم هدیهای به او بدهیم.» کلاغ فکری کرد و گفت: «من هم دلم میخواهد هدیهای به او بدهم. او ساده و مهربان است. همینکه ببیند به فکرش بودهایم، خوشحال میشود. نوع هدیه مهم نیست. آدمها میگویند دوست مرا یاد کند یک هل پوک. یعنی اگر دوست به من یکدانه هلِ پوک هم هدیه کند، شاد میشوم چون دوستم به یاد من بوده است. ما میتوانیم بگردیم و هر چیزی که به چشممان زیبا آمد، برداریم و برای شهربانو بیاوریم». گنجشکها قبول کردند و برای یافتن هدیه به جستجو پرداختند. کلاغ چند سکهی قدیمی پیدا کرد. چند تا از گنجشکها دگمههای رنگارنگ پیدا کردند. بعضی از آنها پرهای رنگی پرندگان دیگر را پیدا کردند. خلاصه هرکدام هرچه را که به چشمشان زیبا آمد، به خانهی شهربانو آوردند و در ایوان خانهی او گذاشتند.
شهربانو وقتی آنهمهچیزهای کوچک و قشنگ را دید، فهمید که پرندهها با این کار خواستهاند از او تشکر کنند. خیلی خوشحال شد. کیسهای آورد و هدایای پرندهها را در آن ریخت. بعد هم تکه پارچهی سفیدی برداشت و روی آن شکل یک قلب را گلدوزی کرد. قلب را روی یک تکه مقوای ضخیم دوخت و هدایای پرندهها را با سلیقه و دقت روی قلب چسباند و کاردستی زیبایی درست کرد. کاردستی را کنار پنجره گذاشت تا پرندهها ببینند که او هدایایشان را قبول کرده و دوست داشته است. فردای آن روز هم مقدار بیشتری غذا برایشان ریخت تا از محبت آنا تشکر کرده باشد. شبِ آن روز وقتی فرزندان و نوهها به دیدنش آمدند و کاردستی زیبایش را دیدند، از او پرسیدند اینهمهچیزهای قشنگ را از کجا آوردهای؟ شهربانو خندید و گفت: «اینها را دوستانم به من دادهاند.» آنها نمیدانستند که دوستان شهربانو چه کسانی هستند؛ اما وقتی شهربانو قصهی پیرزنی را برایشان تعریف کرد که در فصل زمستان به گنجشکها جا و غذا داده بود، فهمیدند که آن هدایا از طرف کلاغ و گنجشکها بوده است.
از آن روزبه بعد شهربانو روی هر لباسی که برای بچهها میدوخت، یک قلب با شاخه گلی میان آن گلدوزی میکرد تا بچههای یتیم را خوشحال کند. دل او از شادی لبریز بود و میخواست تمام آدمها، بخصوص بچهها را هم، شاد و خوشحال ببیند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)