قصه-کودکانه-هدیه

قصه کودکانه: هدیه / 30 شهریور روز تولد عروسکم

قصه کودکانه

__ هدیه __

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جعفر ابراهیمی (شاهد)

به نام خدا

به چاقالو کوچولو قول داده بودم که برایش جشن تولد بگیرم. یک روز وقتی‌که دایی جانم به خانه ما آمد از او پرسیدم: «دایی جان، چه روزی از سربازی برگشتید؟»

دایی جانم خیلی تعجب کرد و گفت: «چطور مگر؟»

گفتم: «آخر روزی که شما از سربازی برگشتید، چاقالو کوچولو را برای من آوردید. همان روز، روز تولد او بود!»

دایی جانم خندید و گفت: «آهان … حالا فهمیدم. فکر می‌کنم، یک سال می‌شود که از سربازی برگشته‌ام. شهریورماه بود. سی‌ام شهریور چند روز بیشتر به تولد او نمانده است! راستی تو امسال باید بروی مدرسه. چاقالو کوچولو کی می‌رود مدرسه؟»

چاقالو کوچولو تا حرف دایی جانم را شنید، گوش‌هایش را تیز کرد. گفتم: «دایی جان! چاقالو کوچولو، تازه یک سالش هم تمام نشده، حالا حالاها به مدرسه نمی‌رود!»

دایی جانم پرسید: «خوب بگو ببینم، در جشن تولد چاقالو کوچولو، چـه هدیه‌ای می‌خواهی به او بدهی؟» گفتم: «فکرش را کرده‌ام؛ اما حالا به کسی نمی‌گویم!»

دایی جانم خندید و حرفی نزد. چاقالو کوچولو هم با خوشحالی به من نگاه کرد و خندید.

بالاخره روز تولد چاقالو کوچولو رسید. همه‌ی عروسک‌های محل را دعوت کردیم. مادرم یک کیک خوشمزه پخت و گذاشت توی سفره، همه عروسک‌های محل خوشحال بودند. هرکدام هدیه‌ای برای چاقالو کوچولو آورده بودند. دوروبر چاقالو کوچولو پر بود از هدیه.

همه عروسک‌ها منتظر بودند تا هدیه من را هم ببینند. چاقالو کوچولو به من نگاه کرد. فهمیدم که می‌گفت «زود باش! دیگر چرا هدیه‌ات را نمی‌آوری؟ دوست‌هایم همه منتظرند!»

به اتاق رفتم. هدیه‌ای را که برای چاقالو کوچولو درست کرده بودم. برداشتم و پشتم قایم کردم. پیش عروسک‌ها رفتم به چاقالو کوچولو گفتم: «چاقالو کوچولو فکر می‌کنی چه هدیه‌ای برایت آورده‌ام؟»

چاقالو کوچولو چند بار سرش را تکان داد که یعنی نمی‌داند. گفتم: «یک‌چیز خیلی خوب، چند روز زحمت کشیده‌ام تا این هدیه را برایت درست کرده‌ام. البته مادرم هم کمکم کرده است!»

هدیه‌ام را گذاشتم جلو چاقالو کوچولو. همه‌ی عروسک‌ها با تعجب به هدیه من نگاه می‌کردند. هدیه من یک عروسک پارچه‌ای کوچولو بود، یک دختر کوچک و قشنگ.

عروسک‌ها از هدیه من خیلی خوششان آمده بود. همه به چاقالو کوچولو گفتند: «خوش به حالت چاقالو! کوچولو چه عروسک قشنگی داری!»

وقتی تعریف عروسک‌ها از هدیه من تمام شد، به چاقالو کوچولو گفتم: «چاقالو کوچولو جان، من دو روز دیگر به مدرسه می‌روم. دیگر وقت نمی‌کنم با تو بازی کنم. برای همین هم این عروسک را درست کردم که دوست تو باشد و با او بازی کنی. خوشت می‌آید؟»

چاقالو کوچولو با خوشحالی گوش‌هایش را تکان داد و از من تشکر کرد؛ اما یک‌دفعه خم کرد. همه تعجب کردند. پرسیدم: «باز چه شده؟ چرا اخم کرده‌ای؟»

چاقالو طوری نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. از نگاهش فهمیدم که می‌گفت: «پس تو دیگر با من بازی نمی‌کنی؟»

گفتم: «چاقالو کوچولو جان: ناراحت نباش. قول می‌دهم که در روزهای تعطیل، با تو و عروسکت بازی کنم. حالا خوب شد؟»

چاقالو کوچولو دوباره خندید و با خوشحالی گوش‌هایش را تکان داد. گفتم: «راستی یادم رفت یک چیزی بگویم!»

همه عروسک‌ها با تعجب نگاهم کردند. چاقالو کوچولو هم نگاهم کرد.

گفتم: «یادم رفت بگویم که‌ای دوست خوب و کوچک … تولدت مبارک!»

همه عروسک‌ها دست زدند و باهم خواندند:

«ای دوست خوب و کوچک … تولدت مبارک!»

چاقالو کوچولو خندید و گفت: «می‌خواهم اسم عروسکم را بگذارم زهرا کوچولو. چون این عروسک خیلی شبیه توست. حالا که تو می‌روی، مدرسه من هم با زهرا کوچولو بازی می‌کنم.»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *