قصه کودکانه پیش از خواب
هدهد و ننه گلابی
نویسنده: مژگان شیخی
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.»
ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
ننه گلابی هرروز هدهد را میدید. آنها کمکم باهم دوست شدند. هرروز هم دوستیشان بیشتر میشد.
هدهد هرروز صبح، روی شاخهی درخت مینشست و منتظر ننه گلابی میشد. به درِ اتاق چشم میدوخت و آواز میخواند. وقتی ننه گلابی از در اتاق بیرون میآمد. فوری میگفت: «سلام ننه گلابی.»
ننه گلابی سرش را بالا میگرفت، به هدهد نگاه میکرد و میگفت: «علیک سلام آقا هدهد… امروز چطوری؟»
ننه گلابی خردهنانها را روی زمین میریخت. هدهد میپرید آنجا مینشست، مشغول خوردن میشد و میگفت: «خیلی خوبم ننه گلابی… خیلی…»
بعد هم باهم شروع میکردند به حرف زدن.
روزی از روزها، ننه گلابی مثل هرروز صبح از اتاقش بیرون آمد و برای خرید به کوچه رفت که دید چند پسربچه زیر درختها بازی میکنند. وقتی به خانه برمیگشت، هدهد را دید که جلو لانهاش نشسته بود. ننه گلابی سبد خریدش را زمین گذاشت و گفت: «آقا هدهد، در کوچه خبرهایی هست. مواظب خودت باش!»
هدهد با تعجب گفت: «چه خبری؟»
ننه گلابی گفت: «بچهها دارند بازی میکنند و برای پرندههایی مثل تو دام میگذارند. برو خودت ببین.»
هدهد پر زد و به کوچه رفت. بالای درختی نشست و به بچهها نگاه کرد. بعد پیش ننه گلابی برگشت.
ننه گلابی مشغول سبزی پاک کردن بود. گفت: «دیدی؟ مبادا بهطرف دانههایی که ریختهاند بروی و در دام بیفتی!»
هدهد خندید و گفت: «خیالت راحت باشد ننه گلابی. من از این بچهها خیلی زرنگترم.»
ننه گلابی گفت: «مغرور نباش، بچهها کلکهای زیادی بلدند.»
هدهد گفت: «مغرور نیستم. از خودم مطمئن هستم.»
ننه گلابی باز گفت: «بههرحال مواظب خودت باش.»
بعد ظرف سبزیها را برداشت و به اتاق برگشت تا برای خودش چای دم کند. هدهد پر زد و رفت تا گشتی دوروبر بزند. ظهر که برگشت، بچهها رفته بودند. هدهد فکر کرد: «بروم ببینم بچهها چهکار کردهاند؟»
او جلو رفت و دید که زیر درختها مقدار زیادی دانه ریخته است. هرچه نگاه کرد دامی را ندید. پس با خیال راحت نشست و مشغول خوردن دانه شد. اتفاقاً یکی از دامها که از نخهای نازکی درست شده بود هنوز روی زمین پهن بود. هدهد آن را ندید. اینطرف و آنطرف میرفت و دانه میخورد. ناگهان روی نخها رفت و در دام افتاد. نخها به پاهایش پیچیدند و هدهد به دام افتاد و از ترس، بیهوش شد.
مدتی گذشت. ننه گلابی میخواست به خانهی همسایه برود. ناگهان زیر درختی هدهد را دید و گفت: «وای… اینکه آقا هدهد است.»
بعد باعجله جلو رفت و او را برداشت. نخهای دام را از پاهایش باز کرد. چند قطره آب روی صورتش ریخت. وقتی دید هدهد دارد چشمهایش را باز میکند. نفس راحتی کشید و گفت: «چی شد هدهد دانا؟! تو که میگفتی من گول بچهها را نمیخورم!»
هدهد کنار ننه گلابی نشست و گفت: «نمیدانم چه شد! اول خوب نگاه کردم. هیچکس نبود. هیچ دامی هم نبود. داشتم دانه میخوردم که ناگهان توی دام افتادم.»
ننه گلابی گفت: «میدانی هدهد جان، تو مغرور شده بودی. خدا خواست که درس بگیری و بفهمی که غرور چیز خوبی نیست. اگر من نرسیده بودم و بچهها برگشته بودند، حالا توی قفس بودی.»
هدهد گفت: «آره، راست میگویی»
بعد بالَش را به دست ننه گلابی کشید و گفت: «وای که چقدر بهموقع رسیدی ننه گلابی جان!»
***