قصه کودکانه: نوروز تو راهه / نامه‌ی بچه‌ها به عمو نوروز 1

قصه کودکانه: نوروز تو راهه / نامه‌ی بچه‌ها به عمو نوروز

قصه کودکانه

نوروز تو راهه

جداکننده متن Q38

ـ بازنویسی: م. نعیمی ذاکر

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روی زمین، خانه‌ها، درخت‌ها، فقط برف بود و برف. توی آسمان هم یک خورشید درشت بود. یک خورشید که سعی می‌کرد همه برف‌ها رو آب کند؛ اما زورش نمی‌رسید.

علی و دوستانش روزهای برفی را خیلی دوست داشتند هر وقت که برف زیادی می‌بارید، از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند و بازی می‌کردند. اول روی برف‌ها سر می‌خوردند، گوله برف‌بازی می‌کردند و آخرسر هم یک آدم‌برفی می‌ساختند. بچه‌ها خوب می‌دانستند که روزهای برفی هوا خیلی سرد است. برای همین همگی لباس‌های گرم دستکش و کلاه می‌پوشیدند تا مبادا سرما بخورند.

آن روز هم مثل همه روزهای برفی علی دوستانش را خبر کرد تا بازی کنند. وقتی همه بچه‌ها جمع شدند، شروع کردند به بازی. خوب که گرم شدند علی دوستانش را صدا کرد و گفت: حالا نوبت ساختن آدم‌برفی است. یک آدم برفی بزرگ؛ آن‌قدر بزرگ و قوی که تا آمدن عمو نوروز پیش ما بماند؛ چون ممکن است دیگر برف به این خوبی نبارد.

یک آدم برفی بزرگ آن‌قدر بزرگ و قوی

آن‌وقت همگی شروع کردند و یک آدم‌برفی بزرگ ساختند. آدم‌برفی هم از اینکه برای ساختن او این‌همه

زحمت‌کشیده بودند خیلی خوشحال بود. آدم‌برفی می‌دانست که عمو نوروز را هم خیلی دوست دارند. برای همین وقتی بچه‌ها به دور او می‌چرخیدند و شادی می‌کردند، فکری به خاطرش رسید و گفت: «بچه‌ها اگر دوست دارید عمو نوروز زودتر پیش شما بیاید، باید کاری بکنید.»

بچه‌ها همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و هورا کشیدند. آن‌وقت آدم‌برفی برای اینکه بچه‌ها ساکت بشوند

با صدای بلند گفت: «باید یک نامه بنویسید. بله! یک نامه، و توی نامه از عمو نوروز بخواهید که زودتر پیش شما بیاید و بنویسید که منتظرش هستید.»

بچه‌ها همه از حرف آدم‌برفی تعجب کردند، اما علی از میان همه بچه‌ها گفت: «خب نامه را چطور به دست عمو نوروز برسانیم؟»

آدم‌برفی درحالی‌که زاغ روی کلاهش نشسته بود، گفت چون هوا سرد است و زمین پر از برف است من خودم نامه را می‌برم.

بچه‌ها از پیشنهاد آدم‌برفی خیلی خوشحال شدند و همگی رفتند و نامه‌ای برای عمو نوروز نوشتند و آن را به دست آدم‌برفی دادند.

آدم‌برفی نامه را گرفت و خوشحال و خندان به راه افتاد. مدتی بعد به خرگوشی رسید و از او پرسید: «عمو نوروز را ندیدی؟» خرگوش که در حال فرار از چنگ روباه بود، با صدای ترسان و لرزان گفت: «ندیدم»، آدم‌برفی خنده‌ای به خرگوش کرد و به راه خودش ادامه داد. هنوز چند قدمی نرفته بود که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. آدم‌برفی از شدت باد در جای خود نشست برای اینکه باد کلاهش را نبرد دستش را برد به‌طرف کلاهش که ناگهان نامه از دستش رها شد. باد نامه را برد که برد.

آدم‌برفی هم ناامید از اینکه نامه را پیدا کند، سر جایش نشست تا باد تمام شود.

آدم‌برفی هم ناامید از اینکه نامه را پیدا کند، سر جایش نشست تا باد تمام شود.

وقتی هوا آرام شد از نامه هیچ خبری نبود آدم‌برفی راه را هم گم کرد بیچاره نمی‌دانست به کدام طرف باید

برود. خلاصه در میان برف‌ها به راه افتاد؛ اما ببینم بر سر نامه چه آمد.

روباه همین‌طور که دنبال خرگوش می‌گشت چشمش افتاد به نامه که لای برف‌ها گیر کرده بود. با خود گفت:

«حتماً مطالب مهمی در آن نوشته‌اند.»

این را گفت و نامه را به دهان گرفت. در راه رسید به گرگ بدجنس. گرگ که از روباه دل‌خوشی نداشت صدایش

زد و گفت این نامه مال چه کسی است که به دهانت گرفتی؟

روباه گفت: «پیدایش کردم و دنبال صاحبش می‌گردم.»

گرگ که می‌دانست روباه کمتر حرف راست می‌زند گفت: «بده نامه را ببینم»

روباه گفت «به درد شما نمی‌خورد.»

گرگ از این حرف روباه عصبانی شد. پرید که نامه را از دهان روباه بگیرد خلاصه در این گیرودار نامه افتاد

روی زمین و گرگ و روباه هم باهم دعوا می‌کردند، اما زاغ باهوش که همه جریان را می‌دانست آرام از بالای

درخت پر زد و پائین آمد و نامه را برداشت و برد که به آدم‌برفی بدهد.

حالا بشنویم از آدم‌برفی.

آدم‌برفی که راه را گم‌کرده بود با کمک بچه خرگوش‌ها و آقا خرسه مطمئن شد که راه را عوضی نیامده، اما از این‌که نامه‌اش را گم‌کرده بود، خیلی ناراحت بود چون به بچه‌ها قول داده بود که نامه‌شان را به دست عمو نوروز می‌رساند.

آقا خرسه و بچه خرگوش‌ها درحالی‌که دلداری‌اش می‌دادند «ناراحت نباش بالاخره پیدا می‌شود.» زاغ از راه رسید. آدم‌برفی وقتی‌که دید نامه‌اش به منقار زاغ است خیلی خوشحال شد، آن‌وقت از آقا خرسه بچه خرگوش‌ها و زاغ خیلی تشکر کرد. آقا خرسه وقتی‌که دید آدم‌برفی خیلی خوشحال است دیگر وقت را تلف نکرد از جلو راه افتاد تا آدم‌برفی را پیش عمو نوروز ببرد.

غافل از اینکه خبر آمدن آدم‌برفی هم به گوش عمو نوروز رسیده بود. عمو نوروز برای اینکه به استقبال آدم برود به راه افتاده بود.

و این شد که آن‌ها همدیگر را در راه دیدند.

عمو نوروز از دیدن آن‌ها خیلی خوشحال شد و وقتی‌که نامه را خواند رو کرد به آقا خرسه

عمو نوروز از دیدن آن‌ها خیلی خوشحال شد و وقتی‌که نامه را خواند رو کرد به آقا خرسه و گفت: من وقتی خبر آمدن آدم‌برفی را شنیدم از موضوع باخبر شدم؛ ولی نمی‌دانستم که بچه‌ها برای من نامه نوشته‌اند. حالا بهتر است شما بروید چون هوا کم‌کم گرم می‌شود و ممکن است آدم‌برفی آب شود.

من هم باید زودتر بروم پیش بچه‌ها چون تقریباً یک سال است که منتظر من هستند.

آدم‌برفی که از دیدن عمو نوروز خیلی خوشحال شده بود گفت از قول من به بچه‌ها سلام برسان و بگو تا سال بعد منتظرشون هستم اما به شرطی که خوب مواظب خودشون باشن.

آدم‌برفی که از دیدن عمو نوروز خیلی خوشحال شده بود گفت از قول من به بچه‌ها سلام برسان

بعد از خداحافظی، نگاهی هم به درخت‌ها کردند و دیدند که شکوفه‌ها روی درخت‌ها جوانه‌زده.

آن‌وقت همه خندیدند و عمو نوروز رفت که برای بچه‌ها خوردنی‌های خوشمزه و خوب ببرد.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *