کتاب قصه کودکانه
ننه سرما و شهر خوابزده
تصویرگر: محمدعلی بنی اسدی
به نام خدای مهربان
– بیدار شو من باید بروم.
زمین، سرد و یخزده بود. هنوز یک گل بنفشه هم روی آن دیده نمیشد. ننه سرما کوله بارش را زمین گذاشت و به دوردستها نگاه کرد. میخواست برود؛ اما خبری از بهار نبود. با پنجۀ پا آرام به زمین ضربه زد و گفت: «بیدار شو، من باید بروم.»
اما زمین همچنان در خواب بود. ننه سرما هنوز نگاهش را به دوردستها دوخته بود. با خود گفت: «شاید کسی خبری از بهار بیاورد.»
هیچکس نبود. تا چشم کار میکرد درختهای لخت و بیبرگ بودند که خواب بهار را میدیدند.
ننه سرما از ته دل آه کشید. اسفند – فرشتۀ زمستان – آه ننه سرما را شنید. دامن بلندش را که از سفیدی میدرخشید، روی دستهایش انداخت و از ابرها پایین آمد. نگاهی به اطراف کرد. همهجا ساکت بود. از دودکشِ هیچ خانهای دود بیرون نمیآمد، مردم همه خواب بودند، حتی گاوها و گوسفندها و حتی سگهای نگهبان، همه و همه در خواب عمیقی فرورفته بودند.
اسفند به ننه سرما گفت: «چرا امسال همه بهار را فراموش کردهاند؟! چرا زمین هنوز خواب است؟»
ننه سرما فقط آه کشید. آهش سوز شد و بین درختهای لخت وزید. او نمیدانست چطور میتواند زمین را بیدار کند؛ آخر او فقط میتوانست با لالایی زمستانیاش همه را بخواباند.
اسفند، دستهایش را دور شانههای ننه سرما حلقه کرد و گفت: «نگران نباشید. بهار حتماً میآید و همه را از خواب بیدار میکند.»
ننه سرما، با مهربانی دستهای سفید و سرد اسفند را نوازش کرد و گفت: «اگر مردم بیدار نشوند و زمین را شخم نزنند و دانه نکارند، زمین قهر میکند. اگر گوسالهها به دنیا نیایند، اگر مرغها تخم نگذارند، اگر شیر گاوها و گوسفندها دوشیده نشود، همه از بین میروند. نگاه کن درختها را ببین. هنوز خواب هستند.»
اسفند گفت: «پس میروم و بهار را به اینجا میآورم.»
ننه سرما، دست اسفند را گرفت و گفت: «وقتی بهار میآید که مردم به استقبالش بروند.»
ناگهان فکری فرشتۀ زمستان را مانند اسپند از جا پراند. گفت: «بچهها! وقتی بچهها بیدار شوند، صدای شادی آنها همه را از خواب بیدار میکند. باید کاری کنیم تا آنها بیدار شوند و بازی کنند. آنقدر که گونههایشان مانند شقایقهای بهاری قرمز شود و چشمهایشان مانند ستارههای شبهای تابستان بدرخشد. صدای شادی آنها، همه را بیدار خواهد کرد.»
ننه سرما از بیخوابی خمیازۀ بلندی کشید و گفت: «چه طور میتوانیم بچهها را بیدار کنیم؟»
اسفند که از خوشحالی، گونههای سفیدش قرمز شده بود، گفت: «بچهها برفبازی را دوست دارند. ننه سرما، آنقدر برف بفرستید تا بچهها بیدار شوند.»
ننه سرما آه کشید. آهش چند دانه برف کوچک شد و بارید. درحالیکه موهای بلند و سفید اسفند را نوازش میکرد، گفت: «دخترم، من دیگر نمیتوانم. خسته هستم. هرچه برف داشتم در این سه ماه فرستادم…»
اسفند، گونۀ ننه سرما را بوسید و گفت: «خواهش میکنم. به خاطر زمین، به خاطر بچهها برف بفرستید.»
ننه سرما نگاهی به خانهها کرد. دلش میخواست مردم بیدار شوند. پس مثل روز اولِ زمستان تمام توانش را جمع کرد و به ابرها فرمان داد تا جمع شوند. ابرها آرامآرام تنِ آبیِ آسمان را پوشاندند. هوا کمکم سرد شد. آنقدر که شیشهها تار شدند و زمین ترک خورد. ننه سرما روی ابرها رفت. ابرها مانند موج، زیر پای ننه سرما حرکت میکردند و او مثل آهویی که از تپههای سبز بهاری بالا و پایین میدود، آرام و سبک روی موج ابرها پا گذاشت و بالا و پایین رفت؛ بالا، پایین، بالا، پایین. ننه سرما خواب را فراموش کرد و با خود گفت: «اگر آدمها بیدار نشوند، بهار به خانههایشان نمیآید.» و با توان بیشتری به جستوخیز مشغول شد.
اسفند پشت پنجرۀ خانهای رفت. چند ضربۀ آرام به پنجره زد. پسرکی چشمهایش را باز کرد. از میان پلکهای نیمهبازش اسفند را دید که به او لبخند میزند. پسرک هم لبخند زد. پسرک فهمید او اسفند، همان فرشتۀ زمستان است. از مادربزرگش شنیده بود که اسفند، تاجی از بلورهای یخی بر روی موهای بلند و سفیدش میگذارد.
پسرک، مادربزرگ را صدا زد؛ اما مادربزرگ بیدار نشد. پسرک از خانه بیرون دوید. اسفند بهطرف خانۀ دیگری رفت و خانۀ دیگر و خانههای دیگر…
همۀ بچهها از خواب بیدار شده بودند و با اسفند برفبازی میکردند. گونۀ بچهها قرمز شده بود؛ درست مثل شقایقها.
مرغها تخم گذاشتند. گوسالهها به دنیا آمدند و اسبها بلند شیهه کشیدند. سگها کشوقوسی به بدنشان دادند و با خوشحالی، همراه بچهها دویدند و بازی کردند
صدای شادیِ بچهها همه را بیدار کرده بود. بزرگترها انگار از خواب هزارساله بیدار شده بودند. با تعجب به زمین و آسمان و بچهها نگاه میکردند. آنها فهمیدند بهار دیر کرده است. به یکدیگر گفتند:
– باید تنور خانههایمان را روشن کنیم.
– باید زمین را شخم بزنیم و بذر بپاشیم.
– باید خانه و کاشانهمان را تمیز کنیم.
– باید به استقبال بهار برویم.
کمکم ابرها کنار رفتند و خورشید در آسمان، درخشید. برفها آب و به رودها روانه شدند. پرندگان بین درختها پرواز کردند و آواز خواندند. سگها به همراه چوپانان و گله به چراگاهها رفتند. کودکان به بزرگترها کمک کردند. مادرها پنجرهها را گشودند تا غبار خواب از خانهها بیرون برود. آینهها و شیشهها را تمیز و در آنها به خود نگاه کردند. موها را شانه زدند و بهترین و زیباترین لباس را پوشیدند. مُشتی عدس و مُشتی گندم داخل ظرفها خیساندند و کنار آینه و شمعهای روشن گذاشتند. همه، بهار را صدا میزدند.
بهار آمد. با اولین فرزندش فروردین. او جوانی بود بسیار زیبا که لباسی به رنگ چمن به تن داشت و روی موهای کوتاهش تاجی از بنفشههای رنگارنگ گذاشته بود. او در هر جا که قدم میگذاشت، بنفشهها سر از خاک بیرون میآوردند.
اسفند، نگهبانی زمین و آسمان را به بهار و فرزندانش فروردین، اردیبهشت و خرداد سپرد. سپس ابر سفید بزرگی
شد و به آسمان رفت.
آه… ننه سرما! او کجا رفت؟
ننه سرما روی همان تکه ابر بزرگ به خواب رفته بود و ابر او را بهسوی زادگاهش میبُرد. ننه سرما میرفت تا سال آینده با برف بیشتری بازگردد.