قصه-کودکانه-نصفِ-نصفِ-نصفه-ی-یک-لقمه

قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش

قصه کودکانه

__ نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه __

_ نویسنده: شکوه قاسم نیا

به نام خدا

فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.»

فاطمه خانم لقمه‌اش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد. کلاغ سیاهی از راه رسید و گفت: «قار و قار و قار، فاطمه خانم من گرسنه‌ام. از نان و پنیرت می‌دهی تا بخورم؟»

فاطمه خانم که خیلی مهربان بود، لقمه‌اش را نصف کرد. نصفش را خورد و نصفش را داد به کلاغه.

قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش 1

کلاغه نصف لقمه را گرفت. رفت و نشست روی شاخه بالای یک درخت. خواست به لقمه‌اش نوک بزند، گنجشکی از راه رسید و گفت: «جیک و جیک و جیک، آقا کلاغه، من گرسنه‌ام. از نان و پنیرت می‌دهی تا بخورم؟»

کلاغه که مهربانی را از فاطمه خانم یاد گرفته بود، نصفه لقمه را نصف کرد. نصفش را خورد و نصفش را داد به گنجشکه.

گنجشکه نصف نصفه لقمه را گرفت. رفت و روی شاخه پایین درخت نشست. خواست به لقمه‌اش نوک بزند، گربه سیاهی از راه رسید و گفت: «آهای گنجشکه، میومیو، من گرسنه‌ام. از نان و پنیرت می‌دهی تا بخورم؟»

گنجشکه که مهربانی را از کلاغه یاد گرفته بود، نصفه نصفه لقمه را نصف کرد. نصفش را خورد و نصفش را داد به گربه.

گربه سیاهه زیر سایه درخت نشست خواست که لقمه‌اش را بخورد، بوی جوجه شنید. نگاه کرد و جوجه کوچولوی فاطمه را دید. یک نگاه به لقمه نان و پنیرش کرد، یک نگاه هم به جوجه کرد. دیـد کـه جـوجه خیلی از لقمه‌اش بزرگ‌تر است. با خودش گفت: «لقمه به این کوچکی سیرم نمی‌کند؛ اما جوجه اگر خوراکم شود تا فردا صبح سیر سیرم.»

آن‌وقت لقمه را پرت کرد توی باغچه، سوسک‌ها و مورچه‌ها و کفشدوزک‌ها جمع شدند دور لقمه و جشن گرفتند.

گربه سیاهه جوجه را صدا کرد و گفت: «جوجه کوچولو، مادرت کجاست؟»

جوجه گفت: «نیست توی لانه رفته دنبال دانه.»

گریه گفت: «اگر اینجا بود، چه کارت می‌کرد؟»

جوجه گفت: «خب معلوم است، نازم می‌کرد.»

گریه گفت: «بیا پیش من تا به‌جای مادرت نازت کنم.»

جوجه که تازه از تخم درآمده بود، نمی‌دانست گریه دشمن اوست. باپاهای کوچولویش دوید و آمد پیش گربه.

گربه پنجه‌اش را بلند کرد تا به سر جوجه بکشد، بعد هم او را بگیرد و بخورد؛ اما یک‌دفعه صدایی شنید. صدای پایی شنید. این صدای پای فاطمه خانم بود. فاطمه خانم آمده بود تا به جوجه‌اش آب و دانه بدهد. گریه را که دید، ماجرا را فهمید داد کشید: «پیشته، برو! برو! برو!»

گربه سیاهه ترسید. جوجه را ول کرد و عقب پرید. فاطمه خانم آمد و جوجه‌اش را برداشت و با خودش برد. گربه سیاهه فهمید که دیگر از جوجه خبری نیست. زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «حیف شد! مجبورم باهمان نان و پنیر، شکمم را سیر کنم.»

بعد هم راه افتاد و رفت به سراغ لقمه کوچکش؛ اما لقمه نبود. چی شده بود؟ خوراک سوسک‌ها و مورچه‌ها و کفشدوزک‌های توی باغچه شده بود. گربه سیاهه آهی کشید و گفت: «ای داد و بیداد! دیگر حتی نصف نصف نصفه یک لقمه هم ندارم!»

آقا کلاغه و خانم گنجشکه که از روی درخت همه چیز را دیده بودند گفتند: «ما که خوردیم و سیر شدیم تو که نامهربونی، باید هم گرسنه بمانی.»

گربه سیاهه از خجالت سرش را انداخت پایین و رفت پی کارش.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *