قصه کودکانه پیش از خواب
نرگس و گلهای باغچه
به نام خدای مهربان
عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانهشان برد. نرگس به همهجا نگاه میکرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمنهای سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی میخندید؛ اما بیشتر از هر چیز، گلهای رنگارنگی که در هر جا روییده بودند و با وزش باد تکان میخوردند، به نظر نرگس قشنگ میآمدند.
وقتی مادر نرگس که از راه رفتن خسته شده بود، در گوشهای روی نیمکت نشست، نرگس در همان نزدیکی در جایی که مادر بتواند او را ببیند، مشغول بازی و گردش شد. کمی که قدم زد کنار بوتهای پر از گلهای ریزودرشت صورتیرنگ رسید. غنچههایی که هنوز باز نشده بودند و گلهای خوشرنگ و زیبا. نرگس خیلی دلش میخواست یکی از این گلها را داشته باشد
مادرش همیشه به او گفته بود که نباید گلی را از باغچه بچیند؛ اما نرگس نمیدانست چرا نباید این کار را بکند. با خودش گفت: «من که گلها را اذیت نمیکنم. فقط میخواهم آنها را برای خودم داشته باشیم. وقتی به خانه برویم، گلم را توی گلدانی پر از آب میگذارم. آنوقت حتماً مادرم هم از دیدن آن خوشحال میشود.» پس بهزحمت، یکی از غنچههای باز نشده را از بوته جدا کرد. لحظهای با خوشحالی به آن نگاه کرد و بعد گل را در جیب لباسش گذاشت و به سمت بچههایی که مشغول بازی بودند، دوید. آنها باهم از بالای سرسره به سمت پایین سر خوردند. سوار الاکلنگ شدند، تابسواری کردند و خیلی بازیهای دیگر.
تا اینکه نرگس، خسته و نفسنفسزنان تصمیم گرفت پیش مادرش برود. از بچهها خداحافظی کرد و به سمت نیمکتی که مادرش روی آن نشسته بود راه افتاد؛ اما چشمش به بوتۀ قشنگ و پر از گلی افتاد. گلهای این بوته، قرمز و زیبا بودند، نرگس با خوشحالی فکر کرد: «یک گل هم به رنگ قرمز میچینم، اینطوری در گلدان قشنگتر میشود.» و دست در جیب لباسش کرد و گلش را بیرون آورد؛ اما گل نرگس پژمرده شده بود، دیگر شبیه گلهای باغچه که همه شاداب و زیبا بودند، نبود. گلبرگهای قشنگش چروکیده و زشت شده و برگهایش به سمت پایین افتاده بود. دیگر اصلاً گل قشنگی نبود.
نرگس با ناراحتی به گل نگاه کرد و اشک در چشمهایش جمع شد. در همین موقع صدای باغبان پیر را از پشت سر شنید که میگفت: «تو نباید این گل را میچیدی»
نرگس با خجالت گفت: «من نمیخواستم اذیتش کنم، فقط میخواستم با خودم به خانه ببرم.» و شاخه گل پژمرده را به سمت بوته برد و سعی کرد آن را سر جایش بچسباند.
باغبان سری تکان داد و جواب داد: «تو دیگر نمیتوانی گل را به شاخهاش بچسبانی. گلی که چیده شد دیگر با هیچچیز به شاخهاش نمیچسبد. چرا میخواستی آن را با خودت ببری؟ دوست داری من هم تو را پیش خودم نگه دارم؟»
نرگس باعجله گفت: «نه، دوست دارم پیش مادرم باشم.»
باغبان پیر گفت: «این شاخه گل هم دلش میخواست پیش بقیۀ گلها بماند. ولی تو آن را از دوستانش جدا کردی، وقتی گلی از شاخه چیده میشود دیگر شاداب و قشنگ نمیماند. همۀ این گلها تا وقتی روی بوتۀ خودشان و در باغچهاند، به این زیبایی هستند. در هیچ گلدانی اینطور قشنگ باقی نخواهد ماند.»
نرگس با ناراحتی گفت: «من اینها را نمیدانستم، دیگر هیچوقت گلی را از شاخهاش نمیچینم و همیشه مواظب هستم تا هیچ بچۀ دیگری هم این کار را نکند.»
باغبان پیر با شنیدن این حرف نرگس خوشحال شد.
نرگس دوباره گفت: «من به همۀ بچهها میگویم، میگویم که گلها وقتی باهمدیگر روی شاخههایشان هستند راضی و خوشحال و قشنگاند. هیچ گلی دلش نمیخواهد از گلهای دیگر جدا بشود. مگر نه آقای باغبان؟»
و باغبان پیر، لبخندزنان دستی به سر نرگس کشید و سرش را تکان داد.