قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-نخودهای-پرنده

قصه کودکانه: نخودهای پرنده ، داستان سرنوشت || هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

نخودهای پرنده

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنج‌تا نخودک باهم زندگی می‌کردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانه‌شان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آن‌ها فکر می‌کردند که تمام دنیا سبز است. خوب حق هم داشتند!

غلاف رشد کرد و بزرگ شد. نخودک‌ها هم بزرگ شدند؛ بزرگ و بزرگ‌تر. آن‌ها مجبور بودند به‌ردیف، کنار هم بنشینند و تکان نخورند. چون خانه‌شان تنگ و باریک بود و جایی برای تکان خوردن نداشتند. پس به‌جای هر کاری فکر می‌کردند.

خورشید به خانه نخودک‌ها می‌تابید و آن‌ها را گرم می‌کرد. باران، خانه‌شان را می‌شست و تمیز می‌کرد، روزها هوا ملایم و دلپذیر بود و شب‌ها خنک و دل‌چسب می‌شد؛ درست همان‌طوری که باید باشد. نخودها هم همان‌طور که ردیف کنار هم نشسته بودند، روزبه‌روز بزرگ‌تر و متفکرتر می‌شدند.

روزی یکی از آن‌ها گفت: «یعنی ما باید تا ابد همین‌جا بنشینیم؟ می‌ترسم این‌طوری بدنمان خشک شود. فکر می‌کنم که ما باید اینجا را ترک کنیم. بیرون ازاینجا باید خیلی چیزها باشد. من این را حس می‌کنم.»

هفته‌ها گذشت و نخودها کم‌کم زرد شدند. حالا آن‌ها به هم می‌گفتند: «تمام دنیا دارد زرد می‌شود!»

و اتفاقاً حق هم داشتند. ناگهان احساس کردند که چیزی خانه‌شان را می‌کَشد و بعد، غلاف نخود، یعنی خانه نخودها از جا کنده شد. از بین انگشت‌های یک انسان گذشت و با چند غلاف درشت دیگر سُر خورد و در جیب یک کت افتاد.

نخودها به هم گفتند: «حالا دیگر خیلی زود باز می‌شویم.»

این دقیقاً همان چیزی بود که منتظرش بودند. در بین این پنج نخود، آنکه از همه بزرگ‌تر بود گفت: «من خیلی دلم می‌خواهد بدانم کدام‌یک از ما به جاهای دورتری سفر می‌کند! خب البته، این به‌زودی معلوم می‌شود.»

کوچک‌ترین نخود گفت: «هرچه باید بشود، می‌شود.» و همۀ نخودها صدایی شنیدند.

– تق!

غلاف نخود باز شد و هر پنج نخود خانه‌شان را ترک کردند. آن‌ها نمی‌دانستند کجا هستند، اما می‌غلتیدند و گرمای خورشید را حس می‌کردند.

نخودها در دست پسر کوچکی قرار داشتند. پسرک آن‌ها را در مشت خود فشرد و گفت: «عجب گلوله‌های خوبی! جان می‌دهند برای تیراندازی.» و یکی از آن‌ها را در تیر کمانش گذاشت و شلیک کرد.

نخود درحالی‌که مثل یک پرنده پرواز می‌کرد، فریاد زد: «من دارم پرواز می‌کنم! اگر می‌توانید مرا بگیرید!» و ناپدید شد و رفت.

دومی گفت: «من… من مستقیم به‌طرف خورشید می‌روم! خورشید غلاف زیبایی دارد که خانه مناسبی برای من است.» و پرواز کرد و رفت.

دوتای بعدی گفتند: «ما به هر جا برسیم دراز می‌کشیم و می‌خوابیم. گاهی هم غلت می‌زنیم.» و اتفاقاً همین‌طور هم شد. قبل از آنکه پسرک نخودها را داخل تیرکمان بگذارد، آن‌ها از لای انگشت‌هایش قل خوردند و پایین افتادند. چند تا غلت هم زدند؛ اما بعد که پسرک آن‌ها را برداشت و شلیک کرد، فریاد زدند: «ما از همه‌تان دورتر می‌رویم!»

آخرین نخود گفت: «هرچه باید بشود، می‌شود.» و بعد پسرک او را شلیک کرد.

نخود مستقیم به‌طرف پنجره کهنه یک اتاق زیرشیروانی پرواز کرد و درست به میان شکاف باریکی فرورفت که پر از خزه و کپک نرم بود. خزه‌ها دور او حلقه زدند و او مثل یک زندانی در میانشان قرار گرفت؛ اما طبیعت، مهربان‌تر از آن بود که او را فراموش کند. نخود باز پیش خود تکرار کرد: «هرچه باید بشود، می‌شود.»

در آن اتاق زیرشیروانی، زن زحمتکش فقیری زندگی می‌کرد که با تمیز کردن بخاری‌های مردم، شکستن هیزم و کارهای سخت دیگر روزگار می‌گذراند. او زن نیرومند و سخت‌کوشی بود؛ اما با همۀ تلاشی که می‌کرد همیشه فقیر بود. او یک دختر هم داشت که بیمار بود. دخترک خیلی لاغر و ضعیف شده بود و یک سالی می‌شد که در بستر بیماری افتاده بود. او بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زد.

زن بیچاره با اندوه به دختر بیمارش نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت: «او هم نزد خواهر کوچکش می‌رود. من فقط دو فرزند داشتم. سیر کردن شکم هر دوشان کار خیلی سختی بود؛ اما خداوند مهربان به من کمک کرد و یکی از آن‌ها را پیش خودش برد! از اینکه یکی از آن‌ها پیش من مانده خیلی خوشحالم؛ اما انگار این دو خواهر نمی‌خواهند از هم جدا بمانند و این‌یکی هم می‌خواهد نزد خواهرش، به بهشت برود!»

اما دخترک بیمار نمود. او تمام روز را که مادرش بیرون از خانه کار می‌کرد، آرام و بی‌صدا می‌خوابید.

صبح یک روز بهاری، زن فقیر آماده می‌شد که به دنبال کار برود. خورشید، گرم و مطبوع از پنجره کوچک اتاق به داخل می‌تابید که ناگهان دخترک چیزی را پایین پنجره دید. او گفت: «یعنی آن چیز سبزرنگ چیست که این‌طور از گوشه پنجره سرک می‌کشد؟ نگاه کن، با باد تکان می‌خورد! انگار دارد می‌رقصد.»

مادر به‌طرف پنجره رفت و آن را کمی باز کرد.

– خیلی جالب است! این چیز سبزرنگ، یک بوته کوچک نخود است که اینجا ریشه کرده و به‌زودی برگ‌های کوچکی درمی‌آورد. چطور خودش را به این بالا و به داخل این شکاف باریک رسانده است؟ خب، این هم یک باغچه کوچک که می‌توانی خودت را با آن سرگرم کنی!

مادر، تختخواب دخترک بیمار را به پنجره نزدیک‌تر کرد تا او بتواند رشد کردن بوته نخود را ببیند و خودش به سر کار رفت.

آن شب دخترک گفت: «مادر، من احساس می‌کنم که دارم خوب می‌شوم! امروز حسابی آفتاب خوردم؛ مثل آن نخود، می‌دانی مادر! نخود خیلی خوب رشد می‌کند و حال من هم بهتر می‌شود. به‌زودی از جایم بلند می‌شوم، بیرون می‌روم و خودم را به آفتاب گرم و دل‌چسب می‌سپارم.»

مادر با صدای بلند گفت: «خدا کند دخترم، خدا کند!»

البته مادر باور نمی‌کرد که این‌طور بشود. بااین‌حال، گیاه سبزی را که باعث شده بود دخترش به زندگی امیدوار شود در جایش محکم کرد تا باد آن را نشکند. مادر، ریسمانی را به لبه پنجره بست تا نخود بتواند دور آن بپیچد و خود را بالا بکشد و همین‌طور هم شد. رشد بوته نخود سریع شد، به‌طوری‌که دخترک می‌توانست آن را ببیند.

روزی مادر به نخود نگاه کرد و از تعجب فریاد کشید.

– عجب! اینجا را ببین، بوتۀ نخود گل داده است!

و از آن روز به بعد، این امید در دلش لانه کرد که دختر بیمارش بهبود خواهد یافت. مادر می‌دید که فرزندش شادتر و سرزنده‌تر شده است. حتی چند روزی بود که از جایش بلند می‌شد و روی تخت می‌نشست تا با چشمان شاد و درخشانش باغچه کوچک را ببیند؛ باغچه‌ای که فقط یک بوته نخود در آن روییده بود.

یک هفته بعد، روزی دخترک بیمار روی تختخوابش نشسته بود تا با نور خورشید بدنش را گرم کند. پنجره باز بود و دخترک گل صورتی نخود را می‌دید که انگار از پشت پنجره سرک می‌کشید. دختر خم شد و برگ‌های لطیف گل را آرام بوسید. مادرش خیلی خوشحال شد و گفت: «دخترم! خداوند مهربان این نخود را اینجا کاشت تا من و تو را شاد کند!»

مادر طوری به گل صورتی نخود لبخند می‌زد که انگار یک فرشته مهربان را می‌بیند.

راستی فکر می‌کنید برای آن نخودهای دیگر چه اتفاقی افتاد؟ خب، آنکه به میان جهان پهناور پرواز کرده و داد کشیده بود که اگر می‌توانید مرا بگیرید، توی یک ناودان افتاد و سر از چینه‌دان یک کبوتر درآورد. دو نخود تنبل هم زیاد از محل اولشان دور نشدند. آن‌ها هم خوراک پرنده‌ها شدند؛ اما چهارمی که می‌خواست به خورشید برسد، به سوراخ یک کاسه ظرف‌شویی افتاد و روزها و هفته‌های زیادی همان‌جا ماند. او که به طرز وحشتناکی باد کرده بود با خود می‌گفت: «چقدر خوب رشد می‌کنم! بالاخره روزی می‌ترکم و فکر نمی‌کنم هیچ نخودی در دنیا بتواند چنین کاری بکند! در بین پنج برادرم، وضع من از همه بهتر است.»

کاسۀ ظرف‌شویی هم حرف‌های او را تأیید می‌کرد.

دخترک دیگر بیمار نبود و از بستر بیماری برخاسته بود. او با چشمان آبی درخشانش و درحالی‌که گونه‌هایش حسابی گل انداخته بود، کنار پنجره‌ایستاده و دست‌های ظریف و لاغرش را روی گل صورتی نخود گذاشته بود. دخترک، خدا را به خاطر این هدیه بی‌نظیر شکر می‌کرد و می‌گفت: «هیچ نخودی به پای نخود من نمی‌رسد. نخود من زیباترین نخود دنیاست!»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *