کتاب قصه کودکانه
میکی موس
شاگرد جادوگر
به نام خدای مهربان
در زمانهای قدیم، جادوگری زندگی میکرد که همهچیز را دربارۀ جادو میدانست. جادوگر کلاه مخصوص و بسیار بلندی داشت.
او هر وقت که کلاه را بر سرش میگذاشت، میتوانست فکرهای جادویی کند و آنها را به حقیقت درآورد. کافی بود به پروانهای فکر کند و پروانه ظاهر شود؛ اما باید حرفهای جادویی خاصی میزد تا آن چیز ناپدید شود!
جادوگر عاقل، شاگردی به نام میکی ماوس داشت. میکی همۀ کارهای قصر جادوگر را انجام میداد. او زمین را جارو میکرد، چوب برای هیزم میشکست و آب را از چشمه میآورد.
میکی همهچیز را دربارۀ کلاه جادویی جادوگر میدانست. او پیش خودش میگفت: «اگر فقط آن کلاه مال من بود، کافی بود به کارهایم فکر کنم تا همۀ آنها انجام شود و دیگر لازم نیست که کار کنم!»
یک روز، جادوگر بیرون رفت و کلاهش را بر روی میزِ زیرزمین، جایی که میکی کار میکرد جا گذاشت. میکی فکر کرد که حالا باید از فرصت استفاده کند… همانطور که کلاه را روی سرش میگذاشت، گفت: «اکنون میتوانم جادوگر بزرگی شوم.»
میکی اطراف زیرزمین را نگاه کرد و جاروی کهنهای را دید که در کنار دیوار قرار داشت. پیش خودش گفت: «اکنون جارو را جادو خواهم کرد.» بنابراین میکی همان کاری را کرد که همیشه جادوگر انجام میداد. او فکرهای جادویی کرد و با انگشتانش به جارو اشاره کرد. ناگهان جارو تکان خورد و سپس شروع به حرکت کرد…
میکی دستور داد: «جارو! سطلها را بلند کن!» جارو دستهایش را بالا برد و همان چیزی را که میکی گفته بود، انجام داد. میکی گفت: «دنبال من بیا!» و سپس از پلههای زیرزمین که به بیرون راه داشت، بالا رفت و جارو نیز بهسرعت به دنبال او راه افتاد.
میکی دستور داد: «به چشمه برو و سطلها را از آب پر کن!» جارو سطلها را از آب پر کرد. سپس دستور داد که جارو سطلها را به زیرزمین ببرد و آبِ آنها را در چاهی که وسط زیرزمین بود خالی کند. جارو همانطوری که به او گفته شده بود، عمل کرد.
میکی خندید و همانطوری که داشت بر روی صندلی جادوگر مینشست، گفت: «جادو کار سادهای است! دیگر لازم نیست که کار کنم!»
همانطور که میکی کار جارو را نگاه میکرد، خمیازهای کشید و بهسرعت خوابش برد …
او در خواب دید که قدرتمندترین جادوگر دنیا شده است. میتواند ستارهها و سیارهها را وادار کند که در فضا بهسرعت حرکت کنند و اوج بگیرند. میتواند ستارههای دنبالهدار را بفرستد تا تمام جهان را نورافشانی کنند و با آنها، آتشبازی فوقالعادهای در آسمان ایجاد کند.
سپس در خواب دید که بر اقیانوسها حکومت میکند.
او به دریا گفت که بالا رود و به شکل موجهای خیلی بزرگ درآید. موجها بالا و بالاتر میرفتند و با سروصدا در اطراف او به صخرهای که روی آن ایستاده بود میخوردند. تا اینکه …
ناگهان از خواب بیدار شد و با تعجب دید که واقعاً در میان آب قرار گرفته است. در هنگام خواب، جارو به کار خود ادامه داده و همچنان سطلی را بر روی سطل دیگر در چاه خالی میکرد و اکنون چاه پر از آب شده و زیرزمین را سیلی از آب فرا گرفته بود.
میکی از جای خود پرید و فریاد کشید: «بایست! بایست جارو! بایست!»
اما آن کلمات، کلمات جادویی نبودند تا بتوانند طلسم را بشکنند. جارو نایستاد و به کار خود در رفتن و آوردن آب ادامه داد.
میکی همانطور که دنبال جارو میرفت، چشمش به تبری افتاد. آن را برداشت و جارو را به صدها تکۀ کوچک قطعهقطعه کرد. سپس نفسی کشید و گفت: «بالاخره او را از حرکت انداختم.» اما او اشتباه میکرد. بهمحض اینکه پشتش را برگرداند، تمام تکههای چوب شروع به حرکت کردند. هر تکه چوب، جاروی جدیدی شده بود. هر جاروی جدید با دستان خود سطلی را در دست گرفت و همه بهطرف چشمه حرکت کردند تا آب بیاورند.
میکی نمیتوانست باور کند. او سعی کرد جاروها را متوقف کند، اما آنها او را به زمین انداختند و از روی او رد شدند. جاروها مانند لشکری بزرگ حرکت میکردند. سطلهایشان را خالی میکردند و آب بیشتر و بیشتری را در چاهِ پر شده از آب میریختند.
آب در زیرزمین بالا و بالاتر میآمد. میکی باید تلاش میکرد تا بتواند روی آب شناور بماند. ناگهان کتاب طلسمهای جادویی را دید. بهطرف آن حرکت کرد و آن را گرفت. او بهسرعت صفحات کتاب را ورق زد و به دنبال کلماتی گشت که بتواند جاروها را متوقف سازد. او سعی میکرد که کلمات کتاب را بخواند، اما غیرممکن بود. کتاب در آب پرخروشِ متلاطم به اینسو و آنسو میرفت. همانطور میکی که کتاب را محکم گرفته بود، آب تبدیل به گردابی عظیم شد و بهسرعت، او را به دور خود به چرخش درآورد.
میکی خیلی ترسیده بود. خوشبختانه در آن لحظه جادوگر سررسید و بهسرعت فهمید که شاگردش چه اشتباهی کرده است. دستهایش را بالا برد و به آب دستور داد تا ناپدید شود. طبق دستور جادوگر، آب خشک شد و جاروها و سطلها ناپدید شدند. فقط جاروی قدیمی میکی و دو سطل باقی ماندند.
جادوگر با عصبانیت به میکی اخم کرد. میکی درحالیکه داشت کلاه جادوگر را به او پس میداد، سعی کرد لبخندی بزند. ولی جادوگر به او لبخند نزد.
میکی سریع سطلهای قدیمی خود را برداشت و سعی کرد دزدانه فرار کند، اما وقتیکه داشت میرفت، جادوگر جارو را برداشت و محکم به پشتش زد.
میکی به دنبال کارهایش رفت. او درس بزرگی را یاد گرفته بود: «که هرگز شروع به کاری نکند که نمیداند چگونه آن را به پایان برساند.»