روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هرروز با میمونش برای مردم نمایش می‌داد و آن‌ها را سرگرم می‌کرد

قصه کودکانه: میمون کوچولو

قصه کودکانه:

میمون کوچولو

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود

روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هرروز با میمونش برای مردم نمایش می‌داد و آن‌ها را سرگرم می‌کرد و از این راه پول به دست می‌آورد. میمون کوچولو دلش می‌خواست دوستی داشته باشد و با او بازی کند، اما دوستی نداشت. او پدر و مادرش را به یاد نمی‌آورد و نمی‌دانست چطور آن مرد صاحب او شده است. از وقتی یادش می‌آمد، با آن مرد زندگی کرده بود. صاحبش به او یاد داده بود که برای مردم برقصد، پشتک و وارو بزند و شکلک دربیاورد و آن‌ها را بخنداند. همیشه یک زنجیر بلند دور گردنش می‌بست تا فرار نکند.

میمون کوچولو با شنیدن صدای ساز صاحبش شروع به جست‌وخیز و پشتک و وارو زدن می‌کرد و مردم با دیدن حرکات او می‌خندیدند و برایش دست می‌زدند و به آن‌ها پول می‌دادند. اما این کارها میمون کوچولو را خوشحال نمی‌کرد. او از زنجیری که دور گردنش بود خوشش نمی‌آمد و می‌خواست آن را باز کند ولی نمی‌توانست. در خانه مجبور بود داخل قفسی آهنی بخوابد که صاحبش با قفل بزرگی در آن را می‌بست. میمون کوچولو همیشه با دقت به دست‌های صاحبش نگاه می‌کرد تا ببینید چطور قفل را می‌بندد و باز می‌کند. می‌خواست باز کردن آن را یاد بگیرد و فرصتی به دست آورد و از قفس فرار کند. یک‌شب صاحبش بیمار شد. وقتی میمون کوچولو را داخل قفس انداخت، یادش رفت در را قفل کند. حالش خوب نبود و زود خوابید. میمون کوچولو هم از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون آمد و فرار کرد. روی پشت‌بام پرید و ازآنجا به خانه‌ی همسایه رفت. پشت پنجره ایستاد و بچه‌های همسایه را دید که در اتاق باهم بازی می‌کردند. خواست برود و با آن‌ها بازی کند اما بچه‌ها ترسیدند و جیغ کشیدند. مادرشان هم در و پنجره‌ها را محکم بست. میمون کوچولو ازآنجا به خانه‌ی دیگری رفت اما در آن خانه هم کسی او را راه نداد. میمون کوچولو همین‌طور از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر می‌رفت تا شاید کسی او را راه بدهد، اما هیچ دری به روی او باز نشد. کم‌کم تمام مردم شهر فهمیدند که میمون کوچولو دارد توی شهر می‌گردد و به خانه‌ها سر میزند.

خبر به مأموران آتش‌نشانی رسید. آن‌ها آمدند و میمون کوچولو را در گوشه‌ای به دام انداختند و گرفتند و با خودشان به باغ‌وحش بردند و او را داخل قفس میمون‌ها انداختند. میمون کوچولو برای اولین بار حیواناتی شبیه خودش دید، خوشحال شد و شروع کرد به دست زدن و بالا و پایین پریدن. بقیه میمون‌ها که دیدند میمون کوچولو شاد و خوش‌اخلاق است، از او خوششان آمد. میمون کوچولو همان‌جا توی باغ‌وحش ماند و با بقیه‌ی میمون‌ها دوست شد. او از این‌که میمون‌های دیگری را در کنارش می‌دید خوشحال بود و خیال می‌کرد همه‌ی میمون‌های باغ‌وحش مثل او خوشحال‌اند. تا این‌که روزی میمون پیر برای او قصه‌ی جنگل را تعریف کرد. جنگلی که درختان بلند و پر میوه داشت و هزاران میمون روی آن‌ها زندگی می‌کردند.

میمون کوچولو که جنگل را ندیده بود، کنجکاو شد و تصمیم گرفت هر طور شده به جنگل برود و آنجا را ببیند، اما هنوز نتوانسته از باغ‌وحش فرار کند. او به دوستانش گفته که روزی به جنگل خواهد رفت و آن‌ها را هم از باغ‌وحش نجات خواهد داد و به آنجا خواهد برد. به‌جایی که پر از درختان بلند و پرمیوه و حیوانات آزاد است؛ به‌جایی که از قفس خبری نیست و آن‌ها می‌توانند آزادانه به هرکجا که می‌خواهند بروند.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *