قصه کودکانه پیش از خواب
میخواهم سفید باشم
نویسنده: مژگان شیخی
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانهی خرگوشها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی میکردند. همهی آنها رنگشان قهوهای بود.
یک روز شلیل کوچولو به مادرش گفت: «مامان گوش گوش، یک خرگوش میتواند رنگش را عوض کند؟»
خانم خرگوشه داشت خورشت هویج درست میکرد. او به شلیل نگاه کرد و پرسید: «چطور مگه؟ چیزی شده؟»
شلیل دماغش را بالا و پایین برد و گفت: «نه، چیزی که نشده. من دلم نمیخواهد قهوهای باشم. میخواهم سفید باشم.»
مادر اخمی کرد و گفت: «سفید؟ ولی ما خرگوشهای این جنگل قهوهای هستیم، پوستمان به رنگ تنهی درختها و خاک است. برای همین هم وقتی بین درختها میدویم، نمیتوانند شکارمان کنند؛ ولی اگر سفید باشی، خیلی راحت تو را میبینند و شکارت میکنند.»
شلیل گفت: «این حرفها چیست مامان گوش گوش؟ من در این منطقه تندترین دوندهام. تا حالا کسی نتوانسته است به پای من برسد. مطمئن باش اگر سفید هم باشم، کسی نمیتواند مرا شکار کند.»
خانم گوش گوش گفت: «بس کن شلیل! اینقدر به خودت مغرور نباش و حرفهای بیخود نزن!»
ولی شلیل تصمیم جدی گرفته بود که سفید شود. صبر کرد تا مادرش از خانه بیرون برود. آنوقت به آشپزخانه رفت. در گوشهی آشپزخانه یک گونی آرد بود. یک ظرف بزرگ برداشت، آن را پر از آرد کرد و روی سرش خالی کرد. از سر تا پا سفید سفید شد. با خوشحالی به خودش نگاه کرد و گفت: «همانی شدم که میخواستم!»
بعد هم از خانه بیرون رفت تا همه او را ببینند. شلیل با غرور راه میرفت و میگفت: «وای که چقدر معرکه شدم!»
کمی جلوتر چند تا از دوستهایش او را دیدند. با تعجب نگاهش کردند و خواستند فرار کنند؛ ولی شلیل جلو دوید و گفت: «کجا میروید؟ من شلیلم. بیایید بازی کنیم.»
گوش بلند گفت: «این چه قیافهای است؟ چرا خودت را اینطوری کردهای؟ الآن تو را میبینند و شکارت میکنند.»
شلیل خندید و گفت: «هههه… شکار؟ چه کسی میتواند مرا شکار کند؟ من تندروترین حیوانم.»
خرگوش کوچولوها باعجله ازآنجا رفتند. شلیل جستوخیزکنان اینطرف و آنطرف میرفت و میگفت: «هیچکس نمیتواند مرا شکار کند.» ولی همانطور که جست میزد و میرفت، ناگهان صدای شلیک گلولهای را شنید؛ و بعد هم گلولهی دیگر. دو شکارچی او را دیده بودند. یکی از شکارچیها به دوستش گفت: «عجب خرگوش چاقوچلهای! یک ناهار حسابی میشود».
دیگری گفت: «بهبه… کباب خرگوش!»
شلیل دیگر معطل نشد. دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و دوید. شکارچیها پشت سرش میدویدند و به طرفش شلیک میکردند. او با سرعت میدوید. ناگهان یک سوراخ زیرزمینی دید و خودش را انداخت آن تو. همانجا ماند. قلبش تند و تند میزد. صدای پاهای شکارچیها را شنید که میگفتند: «حیف شد. گمش کردیم!»
بعد هم ازآنجا دور شدند و رفتند. بعد از مدتی شلیل یواشکی سرش را از توی سوراخ بیرون آورد و سرک کشید. اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. خوب گوش داد. بالاخره نفس راحتی کشید و گفت: «مثلاینکه واقعاً رفتند. این دفعه که جان سالم به دربردم.»
بعد هم از توی سوراخ بیرون آمد تا به خانه برود. باران هم نمنم شروع شده بود. رفت و رفت تا به خانه رسید. خرگوش کوچولوهای همسایه او را دیدند و شروع کردند به خندیدن.
آردهایی که شلیل روی تنش ریخته بود، خمیر شده بود و به موهای نرم و قهوهایاش چسبیده بود. شلیل باعجله رفت توی خانه. خانم گوش گوش او را دید و گفت: «این چه قیافهای است؟ چرا اینقدر خمیر روی تنت چسبیده؟ بیا بنشین تا خمیرها را از موهایت بکنم.»
شلیل رفت و جلوی مادر نشست. خانم گوش گوش خمیرها را میکشید و از روی موهایش میکند. موهای قهوهای و نرم شلیل کشیده میشد و آخ و واخش به هوا میرفت.
مادر گفت: «خوب شد. حالا دیگر از این کارها نمیکنی، اگر شکارچیها تو را میدیدند، چی؟»
خانم گوش گوش یک گلولهی بزرگ خمیر از دم شلیل کند. او آخ بلندی گفت و چشمهایش را بست. خودش را دید که او را به سیخ کشیدهاند و دارند روی آتش کباب میکنند. فریاد زد: «آخ… سوختم!»
خانم گوش گوش با تعجب گفت: «خمیرها که تمام شده. چرا بیخودی آخ و واخ میکنی؟ حالا برو و ناهارت را بخور.»
(این نوشته در تاریخ 25 آوریل 2022 بروزرسانی شد.)