موطلایی و سه خرس

قصه کودکانه «موطلایی و سه خرس» _ دختر ماجراجو در خانه خرس‌ها

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

قصه موطلایی و سه خرس
داستان‌های «بهارک»

نوشته جاناتان سوئیفت
ترجمه شجاع
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

در وسط یک جنگل سرسبز سه خرس قهوه‌ای زندگی می‌کردند: آقا خرسه، خانم خرسه و یک بچه خرس به نام برونو. آن‌ها خانوادهٔ خوشبختی بودند.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

دست‌کم برونو بیشتر وقت‌ها خوشحال بود؛ اما گاهی احساس تنهایی می‌کرد؛ زیرا هیچ همبازی نداشت. هیچ خرس دیگری در آن جنگل نبود. در آنجا فقط سنجاب‌ها و خرگوش‌ها و پرندگان زندگی می‌کردند و حتی بچه خرس آن‌قدر بزرگ بود که نمی‌توانست با این موجودات بازی کند.

یک روز صبح برونو با اندوه گفت: «دلم می‌خواست می‌توانستم با توپ نو قشنگم بازی کنم»

مادرش گفت: «من و خرسه با تو بازی می‌کنیم» و سپس آقا خرسه را که خوابیده بود و با صدای بلند خُرخُر می‌کرد را از خواب بیدار کرد.

آقا خرسه با صدای کلفت و خشن خود گفت: «بله، بله، پیش از صبحانه که هوا خنک است برای بازی بیرون می‌رویم.»

بدین ترتیب خانوادهٔ خرس به جنگل رفتند.

در میان راه دیگری که از میان درختان می‌گذشت، یک دختر کوچولو مشغول چیدن گل‌های وحشی بود. نام این دختر «پریسیلا» بود؛ اما همه او را «موطلایی» صدا می‌زدند؛ زیرا موهای او مثل گندم طلایی‌رنگ و مانند آفتاب درخشان بود.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

موطلایی راه زیادی آمده بود؛ زیرا گل‌ها آن‌قدر زیبا بودند که او برای چیدن آن‌ها قدم‌به‌قدم پیش می‌رفت. هر وقت یک گل را می‌چید کمی جلوتر یک گل قشنگ‌تر می‌دید.

تا اینکه ناگهان از میان سایهٔ درختان بلند بیرون آمد و وارد آفتاب درخشان شد. در اینجا سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. وقتی موطلایی در میان درختان جنگل راه می‌رفت نغمهٔ پرندگان به گوش می‌رسید؛ اما در اینجا درخت و پرنده‌ای نبود. حتی صدای لرزش برگ‌ها هم شنیده نمی‌شد. همه‌چیز ساکت بود و برای یک‌لحظه موطلایی دچار ترس شد.

سپس درست در روبرویش خانهٔ کوچکی دید.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

این خانه بام سفالی قشنگی داشت که مثل یک لحاف هزار تکه بود. پنجره‌هایش به رنگ سبز روشن بود و شیشه‌های پنجره‌ها برق می‌زد! درِ خانه صورتی‌رنگ بود.

موطلایی در زد.

تق، تق، تق، تق! صدای در، دَر آن محوطهٔ خالی پیچید؛ اما هیچ‌کس پاسخ نداد.

این بار او محکم‌تر زد. تق، تق، تق، تق!

اما دوباره هیچ‌کس پاسخ نداد.

در داخل آن خانهٔ کوچک همه‌چیز ساکت بود.

موطلایی که ناامید شده بود می‌خواست بازگردد که متوجه شد در خانه قفل ندارد. دستگیره را چرخاند و در با صدای غژغژ ضعیفی باز شد.

موطلایی با ترس توی خانه را نگاه کرد و با صدای بلند گفت:

– «کسی توی خانه نیست؟»

او منتظر بود که کسی پاسخ بدهد، اما هیچ صدایی نمی‌آمد، جز صدای جرق، جرق سوختن هیزم در بخاری. موطلایی بلندتر داد زد: «آیا می‌توانم داخل خانه شوم؟»؛

اما بازهم کسی جواب نداد.

او می‌دانست که وقتی کسی در خانه نباشد وارد شدن به خانه کار درستی نیست؛ اما این خانه بسیار قشنگ بود و موطلایی که دختر کنجکاوی بود نتوانست از داخل شدن به آن خودداری کند.

موطلایی با نوک پا وارد خانه شد و دور و برش را نگاه کرد. اولین چیزی که دید یک‌چیز گرد و بزرگی بود که یک رومیزی چهارخانه داشت. روی میز یک گلدان پر از گل‌های زیبا و سه کاسه فرنی قرار داشت که هنوز از آن‌ها بخار بلند می‌شد.

موطلایی ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کرد. او یک قاشق پر از کاسه‌ی بزرگ و آبی‌رنگی فرنی برداشت و خورد. اوه! کسی توی آن نمک ریخته بود و مزه‌ی خیلی بدی داشت. بعد یک قاشق از کاسه قرمز که کمی کوچک‌تر بود برداشت. اوه! فرنی این کاسه آن‌قدر شیرین بود که نمی‌شد آن را خورد. هنوز یک‌کاسهٔ دیگر مانده بود. موطلایی یک قاشق از کاسهٔ کوچک سبزرنگ برداشت خورد و با خوشحالی لبخند زد؛ زیرا بسیار خوشمزه بود. نه شور بود و نه خیلی شیرین. درواقع همان‌طوری بود که او دوست داشت و چون بسیار گرسنه بود همه‌ی آن را خورد.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

وقتی گرسنگی موطلایی برطرف شد به گردش در اتاق پرداخت. داخل خانه هم مثل بیرون آن قشنگ بود. اتاق پر بود از گلدان‌های پر از گل. بر همهٔ پنجره‌ها، پرده‌های زیبایی آویخته بود و بوی خوش درخت‌های کاج که از سوختن چوب در بخاری به وجود می‌آمد، هوا را پر کرده بود.

در جلوی آتش سه صندلی راحتی قرار داشت. این صندلی‌ها بسیار راحت به نظر می‌آمدند و موطلایی پس‌ازآن راه‌پیمایی طولانی ناگهان احساس خستگی کرد؛

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

اما او باید روی کدام صندلی بنشینند؟ یک، دو، سه.

او فکر کرد که یکی از این صندلی‌ها حتماً باید به‌اندازه‌اش باشد.

یکی از صندلی‌ها بسیار بزرگ بود و بالشتک‌های بنفش داشت. موطلایی از آن بالا رفت و روی آن نشست؛ اما هیکل کوچکش فقط یک‌گوشه از صندلی را پر کرد و پاهایش به‌طور ناراحت‌کننده‌ای روی آن دراز شد.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

موطلایی بااحتیاط از آن پائین آمد و به‌سوی صندلی دیگر رفت. این صندلی، کوچک‌تر از اولی و از آن صندلی‌هایی بود که تاب می‌خورند. موطلایی وقتی سوار این صندلی شد اول خوشش آمد؛ زیرا مثل این بود که اسب‌سواری می‌کند؛ اما چون این صندلی هم برای او بزرگ بود وقتی به این‌طرف و آن‌طرف تاب می‌خورد موطلایی به جلو و عقب پرتاب می‌شد. احساس کرد که مثل قایق کوچکی روی امواج خروشان دریا به این‌سو و آن‌سو می‌افتد. به‌سرعت از روی این صندلی پائین آمد.

صندلی سوم یک صندلی کوچولوی چوبی بود. این صندلی به‌راستی خیلی خیلی کوچک بود. موطلایی با زور و فشار خودش را توی آن جا داد؛ ولی ناگهان، شرق! صندلی کوچولو شکست و خرد شد و موطلایی تلپی افتاد روی زمین.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

موطلایی هیچ طوریش نشد، اما پیش خودش فکر کرد خیلی حیف شد صندلی به این قشنگی شکست. حتی اگر همهٔ افراد دهکده هم جمع شوند نمی‌توانند این صندلی را درست کنند. موطلایی با ناراحتی دور و برش را نگاه کرد، اما کسی آنجا نبود که او را ببیند.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

موطلایی تصمیم گرفت جاهای دیگر را هم بگردد.

در یک‌گوشهٔ اتاق یک پلکان چوبی بود. دختر کوچولو بااحتیاط از پلکان بالا رفت و وارد اتاق‌خوابی شد که در آن سه تختخواب پهلوی هم کنار دیوار قرار داشت. یکی از تختخواب‌ها بسیار بزرگ و از چوب بلوط تیره‌رنگ بود و یک روتختی به رنگ سبز روشن داشت.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

چون موطلایی هنوز خسته بود کفش‌هایش را بیرون آورد و از تختخواب بالا رفت؛ اما این تخت خیلی سفت و ناراحت‌کننده بود. موطلایی تصمیم گرفت تخت دوم را آزمایش کند.

این تخت از اولی کوچک‌تر و به رنگ قرمز بود. روی آن هم یک روتختی به رنگ قرمز تند افتاده بود. وقتی موطلایی روی آن دراز کشید تخت آن‌قدر نرم بود که در آن فرورفت. موطلایی مثل یک موش آن‌قدر تقلا کرد تا توانست خودش را به لبه تخت برساند. از آنجا پرید روی زمین و به تخت سوم نگاه کرد.

این تخت بسیار کوچک و به رنگ آبی آسمانی بود و روی آن گل‌های زیبایی نقاشی شده بود و یک روتختی چهارخانه‌ی گل‌دار داشت. در کنار آن یک جاکتابی پر از کتاب‌های قصه بود. در طرف دیگر آن تخته‌ای به دیوار متصل بود که یک شمع مومی بزرگی در شمعدان روی آن قرار داشت.

روی دیوار پشتِ تخت، عکس یک بچه خرس کوچولو آویخته بود.

موطلایی با خودش فکر کرد: «چرا این عکس باید اسباب‌بازی یک پسر کوچولو باشد؟»

البته او نمی‌دانست که اینجا خانه‌ی سه خرس است.

موطلایی کفش‌هایش را روی زمین جفت کرد و کلاه حصیری قشنگش را به‌ جالباسی آویزان کرد و از تخت بالا رفت. این تخت نه خیلی سفت بود و نه خیلی نرم. این تخت آن‌قدر راحت بود که موطلایی سرش را روی بالش نرم و سفید آن گذاشت و فوراً به خواب رفت.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

در این هنگام خرس‌ها از جنگل بازگشتند. برونو جلوتر از همه می‌دوید. او از بازی با پدر و مادرش خیلی لذت برده بود و البته از هردوی آن‌ها به‌آسانی برده بود؛ زیرا آقا خرسه خیلی تنبل بود و خانم خرسه خیلی چاق بود و برای این بود که آن‌ها نمی‌توانستند تند بدوند.

اول‌ازهمه برونو به خانه رسید و با صدای نازکش فریاد زد: «مامان، پاپا، در خانه باز است!»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

آقا خرسه به خانم خرسه گفت: «عزیزم تو باید بیشتر از این مواظب باشی؛ چون حتماً تو درِخانه را باز گذاشته‌ای.»

درحالی‌که خانم خرسه جیغ می‌کشید و می‌گفت که او در را باز نگذاشته، آن‌ها وارد خانه شدند؛

خانم خرسه دوید به‌طرف میز تا ببیند آیا همه‌چیز برای صبحانه حاضر است یا نه که ناگهان متوجه موضوع عجیبی شد. با دست‌پاچگی فریاد زد: «آقا خرسه، آقا خرسه، بیا ببین چه اتفاقی افتاده، زود باش!»

آقا خرسه آمد و به میز نگاه کرد؛ اما به نظرش آمد که همه‌چیز سر جای خودش است. او می‌خواست خانم خرسه از جیغ زدن دست بردارد و غذایش را حاضر کند؛ زیرا پس از توپ‌بازی خیلی گرسنه بود.

خانم خرسه گفت: «من سه قاشق روی میز گذاشتم؛ اما حالا هرکدام از این قاشق‌ها توی یک کاسه هستند.»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

آقا خرسه قاشقش را از توی کاسهٔ خیلی بزرگی که مال او بود بیرون آورد. قاشق چسبناک شده بود. آقا خرسه مثل رعد فریاد کشید: «آهای خرس‌ها! یک نفر از فرنی من خورده است.»

خانم خرسه با جیغ گفت: «ای‌وای از فرنی من هم خورده است.»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

بعد برونو رفت سراغ کاسهٔ خودش و دید که چیزی توی کاسه نیست. با گریه و زاری گفت: «یک نفر فرنی مرا خورده. من خیلی گرسنه‌ام.»
آقا خرسه خیلی عصبانی بود. غرغرکنان گفت: «باید همه جای خانه را بگردیم»

در این هنگام چشم آقا خرسه به صندلی بزرگ و راحتش افتاد؛ اما دید روزنامه‌هایی که روی صندلی گذاشته بود کف اتاق پخش شده‌اند.

آقا خرسه گفت: «ای‌داد و بیداد! یک نفر روی صندلی من نشسته است.»
خانم خرسه راه افتاد دور اتاق و روزنامه‌ها را یکی‌یکی جمع کرد. در این هنگام متوجه شد که توپ کاموای او روی زمین افتاده است.

او می‌دانست که توپ کاموا را روی صندلی‌اش کنار ژاکتی که داشت برای برونو می‌بافت گذاشته بود.

خانم خرسه جیغ‌زنان گفت: «یک نفر روی صندلی من هم نشسته است!»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

در این هنگام صدای گریه‌ی برونو بلند شد و پدر و مادرش با شنیدن صدای او به طرفش رفتند و دیدند که اشک از چشمانش سرازیر شده و روی گونه‌هایش می‌لغزد.

برونو می‌گفت: «هو، هو، هو! یک نفر روی صندلی من نشسته و آن را شکسته است.»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

خانم خرسه برونو را محکم بغل کرد و آقا خرسه به او قول داد همین فردا برایش یک صندلی تازه درست کند. در این موقع گریه‌ی برونو بند آمد.

آقا خرسه خرخرکنان گفت: «باید بیگانه‌ای را که در این خانه است پیدا کنیم. اول برویم بالای پلکان.»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

برونو جلوی همه راه افتاد، برای اینکه خیلی دوست داشت از پله‌ها بالا برود؛ اما پاهای آقا خرسه خیلی سنگین و بی‌حال بود و خانم خرسه خیلی چاق بود. ازاین‌رو آن‌ها با خروپف دنبال برونو راه افتادند.

در اتاق‌خواب، آقا خرسه رفت به‌طرف رختخواب بزرگ و سیاه‌رنگش. او می‌دانست که صبح زود خانم خرسه رختخوابش را مرتب کرده است؛ اما اکنون دید که رختخواب به هم ریخته!

آقا خرسه نعره‌زنان گفت: «یک نفر در تختخواب من خوابیده است»

نعره‌ی او آن‌قدر بلند بود که قاب عکس روی دیوار را لرزانید.

خانم خرسه جیغ‌زنان گفت: «یک نفر توی رختخواب من هم خوابیده است.»

برونو از روی دست‌پاچگی بالا و پائین پرید و گفت «مامان، بابا، بیایید اینجا، بیایید اینجا، یک نفر توی تختخواب من خوابیده و هنوز هم اینجاست.»

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

در این موقع موطلایی از سروصدای آن‌ها بیدار شد و آقا خرسه را دید که یک شلوار راه‌راه زرد به پا دارد و زنجیر طلای یک ساعت جیبی از جلیقه قرمزش آویخته و یک پاپیون زیبا به گردنش بسته است.

بعد نگاه موطلایی به خانم خرسه افتاد که یک کلاه گل‌دار به سر داشت و یک پیشبند سفید چین‌دار روی لباس آبی‌اش بسته بود.

سرانجام آخر از همه چشمش به برونو افتاد.

موطلایی فکر کرد که همهٔ این‌ها را دارد خواب می‌بیند.

آقا خرسه نعره زد «تو کی هستی؟»

موطلایی از جایش پرید، کفش‌ها و کلاهش را برداشت و دوان‌دوان از پلکان پائین آمد و از در خانه بیرون رفت و به‌سرعت از روی چمن‌ها به‌طرف جنگل دوید. حتی برونو هم نتوانست او را بگیرد.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس - ارشیو قصه کودکانه ایپابفا

وقتی موطلایی به جنگل رسید به پشت سرش نگاه کرد. قیافه‌ی خرس‌ها خیلی دوستانه به نظر می‌رسید. شاید آن‌ها اصلاً به او صدمه‌ای نمی‌زدند؛ اما موطلایی کاملاً مطمئن نبود. برای اینکه او تا آن موقع هیچ خرسی را ندیده بود.

شاید یک روز مادر موطلایی او را با خودش دوباره به خانهٔ خرس‌ها بیاورد. آن‌وقت موطلایی و برونو می‌توانند با توپ سبز برونو توپ‌بازی کنند. آن‌ها حتی می‌توانند در میان درختان بلند جنگل باهم قایم‌موشک بازی کنند.

پایان

کتاب قصه کودکانه «قصه موطلایی و سه خرس» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی انتشارات کورش، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. ممنون از اشتراک داستان. من فیلم و رمان گربه چکمه پوش آخرین آرزو رو دیده بودم. فکر میکردم این دختر پیش خرس ها مونده بوده و بزرگ شده بود.

  2. سلام ،ممنون،ممنون،ممنون.
    من مدتها دنبال این کتاب بودم مرسی که اونو به اشتراک گذاشتین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *