موش کوچولو و آینه
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو.
موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچهگربهای بود که تنها و سرگردان میان گلها میگشت و میومیو میکرد. موش کوچولو که خیلی از گربهها میترسید، از پشت بوتهها به بچهگربه نگاه میکرد و از ترس میلرزید.
بچهگربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو میترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچهگربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچهگربه آنقدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوتهی گل سرخ نمیدید. او فقط میخواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند میگفت: «میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد. همینطور که زیر بوتهها میدوید و ورجهورجه میکرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوتهها برق میزد.بهطرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود. موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را میبیند. خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن. میگفت: «سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان میخورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمیرسید. موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصلهاش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا میکرد خندهاش گرفت و صدا زد: «آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف میزدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد. بلبل را دید. پرسید: «یعنی این خودِ من هستم؟ من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد: «بله تو این شکلی هستی. آینه تصویر تو را نشان میدهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید. بلبل هم خندید. چند تا پروانه که روی گلها پرواز میکردند هم خندیدند. گلهای توی باغ هم خندهشان گرفت. صدای خندهها به گوش غنچهها رسید. غنچهها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید. بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گلها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
آن روز موش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانهاش برگشت و خوابید.
قصهی ما به سررسید کلاغه به خونه ش نرسید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)