قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-موش-موشک-و-خانم-زاغالو

قصه کودکانه: موش موشک و خانم زاغالو | هر کار خوبی، نتیجه‌ی خوبی هم دارد.

قصه کودکانه پیش از خواب

موش موشک و خانم زاغالو

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

موش موشک یک موش کوچک بود. او تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. بعد به آشپزخانه رفت و نفس‌زنان گفت: «مامان موشی… مامان موشی… امروز بعدازظهر در مزرعه‌ی شبدر نمایشگاه پنیر و شیرینی می‌گذارند. می‌شود من هم بروم؟»

موش موشک در آشپزخانه می‌چرخید. با خوشحالی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. بعد گفت: «مامان موشی، پیراهن صورتی‌ام را بپوشم؟»

خانم موشه یک بشقاب پنیر جلو دخترش گذاشت. کنارش نشست و گفت: «موشی جان، خیلی دلم می‌خواهد تو هم به این نمایشگاه بروی؛ ولی…»

موش موشک پنیرش را توی بشقاب گذاشت و به مادر خیره شد. مامان موشه گفت: «خانم زاغالو خیلی مریض است. او کسی را ندارد که مراقبش باشد. من هم امروز خیلی کار دارم و نمی‌توانم پیش او بروم.»

موش موشک ساکت ماند و چیزی نگفت. ناهارش را به‌آرامی خورد. ناگهان لبخندی زد.

از جایش پرید و گفت: «باشه، مامان موشی. پیش خانم زاغالو می‌روم. تازه سال دیگر هم این نمایشگاه برگزار می‌شود.»

مادر خوشحال شد. مقداری برگ و ریشه جلو موش موشک گذاشت و گفت: «آفرین موشی جان، این‌ها را ببر و برای خانم زاغالو دَم کن تا بخورد.»

موش موشک آن بسته را برداشت و باعجله بیرون دوید؛ چون گریه‌اش گرفته بود؛ ولی نمی‌خواست مادرش بفهمد که او ناراحت است.

موش موشک به‌طرف خانه‌ی خانم زاغالو به راه افتاد. خانم زاغالو، کلاغ پیری بود که در آن‌طرف جنگل زندگی می‌کرد. اخمو و بداخلاق هم بود.

موش موشک اشک‌هایش را پاک کرد. آن‌قدر به خودش دلداری داد تا به لانه‌ی خانم زاغالو رسید. از دور صدای قارقارش شنیده می‌شد. صدایش خیلی گرفته بود. موش موشک سلام کرد و داخل شد. خانم زاغالو سرمای سختی خورده بود. از همیشه هم عبوس‌تر بود. از جایش بلند شده بود و می‌خواست کمی آب گرم بخورد.

خانم زاغالو وقتی موش موشک را دید، سرش را برگرداند و با خس‌خس گفت: «قار قار قار قار… تویی موش موشک؟»

موش موشک جلو رفت. بال خانم زاغالو را گرفت و او را در جایش خواباند. یک لیوان آب گرم به او داد. بعد هم رفت تا جوشانده را حاضر کند.

موش موشک نگاهی به دوروبر کرد و با خودش گفت: «چقدر اینجا کثیف و به‌هم‌ریخته است! خانم زاغالو گناه دارد… پیر و مریض است. یک‌کم کمکش کنم.»

بعد جارو را برداشت و مشغول جارو کردن شد. ساکت بود و تند تند کار می‌کرد. خانم زاغالو بعضی وقت‌ها با صدای گرفته‌ای سرفه و قارقار می‌کرد. موش موشک جوشانده را به خانم زاغالو داد. تمام لانه را جارو و گردگیری کرد. همه‌چیز را مرتب کرد و گوشه‌ای گذاشت: قالب‌های صابون، گردو، سنگ‌های براق و…

خانم زاغالو جوشانده را خورده و خوابیده بود. موش موشک نگاهی به لانه کرد و گفت: «خُب، همه‌جا تمیز و مرتب شده. بهتر است جلو در را هم جارو کنم. پر از برگ شده.»

موش موشک این را گفت؛ جارو را برداشت و جلو در رفت. مشغول جارو کردن بود که ناگهان دید چیزی توی برگ‌ها برق می‌زند… آن را برداشت و دید یک سکه‌ی نقره‌ای براق است.

موش موشک کارش را تمام کرد. خانم زاغالو دیگر بیدار شده بود. حالش کمی بهتر شده بود. او به دوروبر نگاه کرد و گفت: «دستت درد نکند موش موشک. چقدر خانه تمیز شده! چقدر هم خوب خوابیدم! جوشانده‌ات حالم را خیلی بهتر کرد.»

موش موشک سکه را به خانم زاغالو داد و گفت: «این را از توی برگ‌های جلو خانه پیدا کردم.»

خانم زاغالو گفت: «قارقار، چند وقت پیش این را در آن‌طرف جنگل پیدا کردم. نمی‌دانی چقدر چیزهای براق را دوست دارم! هر جا که چیز براقی می‌بینم، فوری برمی‌دارم. ولی آن‌قدر بی‌حواسم که گمش کرده بودم.»

موش موشک دیگر می‌خواست برود. خانم زاغالو گفت: «ولی موشی جان، من دلم می‌خواهد این سکه را به تو بدهم، بگیر جانم…»

بعد هم انگشتر براقی از گوشه‌ی خانه برداشت و گفت: «این هم مال تو، فکر می‌کنم اندازه‌ی دستت باشد.»

موش موشک از خانم زاغالو تشکر کرد و رفت. جست‌وخیزکنان به‌طرف خانه رفت. انگشتر براق را دستش کرده بود و پول را توی مشتش گرفته بود. با خود گفت: «مامان موشِ بزرگ راست می‌گفت، هر کار خوبی، نتیجه‌ی خوبی هم دارد.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *