قصه کودکانه و آموزنده
«مورچه و پروانه»
به نام خدا
طوفان شدیدی در جنگل میوزید. باد، با قدرت، برگ درختان را به زمین میریخت و حتی درخت بلندی را نیز شکسته بود
باوجوداین، پرندگان و حشرات، صبورانه به کار خود مشغول بودند. آنها سعی میکردند دانههای میوه را زیر خاک پنهان سازند.
صبح روز بعد، طوفان به پایان رسیده بود و خورشید، نورش را به همهجا میتابانید. در این موقع، مورچهای از لانه بیرون آمد و با صدایی گرفته گفت:
– «چه طوفان وحشتناکی بود!»
بعد با تعجب گفت: «اون؟… اون، دیگه چیه؟»
یک شفیره، در اثر طوفان از درخت به زمین افتاده بود.
مورچه، آهسته به شفیره که هیچ حرکتی نمیکرد، نزدیک شد و با او شروع به صحبت کرد و پرسید:
– «تو راه نمیروی؟ پا هم که نداری! بال هم که نداری! تو چه حشرۀ عجیبی هستی!»
شفیره گفت: «بله من پا و دست و بال ندارم. حرکت هم نمیکنم، من باید روزها در همین حالت باشم. باید صبر کنم؛ تا کامل شوم.»
مورچه گفت: «برای تو خیلی بد است که با هیچ حشرهای دوست نیستی! پس تو به چه دردی میخوری؟ اگر موجودی شبیه من نتواند هرجایی قدم بزند و از درخت بالا برود که دیگر به آن حشره نمیگویند!»
مورچه پسازاینکه با حرفهایش، شفیره را ناراحت کرد، از آنجا رفت.
چند روز بعد در اثر ریزش باران شدید، زمین کاملاً گلآلود و چسبناک شده بود و مورچه بهسختی راه میرفت و میگفت: «واقعاً راه رفتن چقدر مشکل است!»
یکباره صدایی به گوشش خورد: «آقا مورچه سلام! راه رفتن چه سخته!»
مورچه بهطرف صدا نگاه کرد و پروانۀ زیبایی را دید که آرام بال میزد. پروانه گفت: «آقا مورچه! من همان شفیره هستم، میبینی که هر جا بخواهم پرواز میکنم. بااینکه شما روی زمین هم بهسختی راه میروید!»
پروانه دیگر ادامه نداد و بال زد و بالا رفت. مورچه همچنان که در گل مانده بود، در حیرت و تعجب باقی ماند.
نتیجه گیری:
– اگر صبر کنیم، در آیندۀ نزدیک به موفقیت می رسیم.
بچهها! شما چه چیزهای دیگری از این قصه یاد میگیرید؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)