قصه کودکانه پیش از خواب
مورچهها و دانهی گندم
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانهشان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانهای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند.
از همان اول که مورچهها راه افتادند. یکی از آنها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چهکاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمیشود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»
مورچهی زرنگ و پرکار گفت: «اگر دوست نداری، همراه من نیا. ولی بدان که الآن دانههای بهتری پیدا میکنیم. وقتی هوا خنک شد، همهی مورچهها بیرون میریزند و دیگر چیزی برای ما نمیماند.»
مورچهی تنبل کمی توی سایه ایستاد و گفت: «از کجا میدانی که ما میتوانیم دانهی خوب پیدا کنیم؟ شاید رفتیم و چیزی هم پیدا نکردیم.»
مورچهی زرنگ قدمهایش را تندتر کرد و گفت: «از کجا میدانی که پیدا نمیکنیم؟ خُب هرکس که بیشتر کار کند و زحمت بکشد، مزد زحمت خودش را هم میگیرد. مزد زحمت ما هم در این هوای گرم پیدا کردن غذای خوب است.»
مورچهی زرنگ این را گفت و به راه افتاد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. مورچهی تنبل هم دنبال او به راه افتاد. آنها رفتند و رفتند تا سر راه خودشان برگ کوچک درختی را دیدند. مورچهی تنبل گفت: «بهبه چه غذای خوبی!»
مورچهی زرنگ گفت: «نه، این غذای خوبی نیست، برویم!»
بله عزیز من! آنها بازهم رفتند تا به یک مگس مرده رسیدند. مورچهی تنبل گفت: «بهبه چه غذای خوبی!»
مورچهی زرنگ گفت: «نه، این غذا هم خوب نیست، برویم.»
مورچهی تنبل گفت: «پس آن غذای خوب کجاست؟ اینطور که دنبال غذا برویم، دیگر زنده نمیمانیم.»
مورچهی زرنگ گفت: «نترس! هیچکس از کار کردن نمیمیرد. برویم که دیر شد…»
مورچهها رفتند و رفتند تا یکدفعه از دور چیزهایی را دیدند که زیر نور خورشید برق میزدند.
مورچهی زرنگ گفت: «زود باش که رسیدیم.»
مورچهها رفتند و دانههای طلایی گندم را دیدند. مورچهی تنبل با خوشحالی گفت: «اگر میدانستم اینهمه دانهی گندم اینجاست، زودتر میآمدم!»
مورچهی زرنگ گفت: «باشد، من که گفتم تنبلی کردن فایده ندارد. هنوز مانده. حالا باید دانهها را به لانه ببریم.»
مورچهی تنبل گفت: «چه کار سختی! کاش لانهی ما همینجا بود.»
مورچهی زرنگ یک دانهی گندم را برداشت و زود به راه افتاد. مورچهی تنبل گفت: «چه خبر شده؟ حالا که ما دانهی خوب پیدا کردیم برای چی اینقدر تند میروی؟»
مورچهی زرنگ گفت: «برای اینکه راه، دور است. پرندهها گرسنه هستند. یکوقت پرندهای میآید و این دانهی گندم را از ما میگیرد.»
مورچهی تنبل گفت: «چهحرفها! تازه الآن وقت بازی و شادی است. من بازی میکنم و دانه را یواشیواش به لانه میآورم.»
مورچهی زرنگ دیگر به حرفهای مورچهی تنبل گوش نکرد. راهش را گرفت و رفت.
مورچهی تنبل هم بازی کنان بهطرف لانه میرفت. در این وقت یکدفعه باد شروع به وزیدن کرد. هرچه هم میگذشت هوهوی باد بلندتر میشد. مورچهی تنبل خودش را از سر راه باد کنار کشید. باد بازهم هوهو میکرد و همهچیز را با خودش به اینطرف و آنطرف میبرد. مورچه مانده بود چهکار کند که یکدفعه دانه از دهانش بیرون افتاد و باد آن را با خودش برد. مورچه نفهمید چه طور گندم زردرنگ و شیرین رفت و رفت و رفت. وقتی همهجا آرام شد، مورچهی تنبل هم آه کشید. او دستخالی به لانه برگشت. درحالیکه دوست او غذای خوشمزهای به لانه برده بود. بله… قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.