در زمان‌های قدیم، مردی به نام عبدالله در شهر بزرگی زندگی می‌کرد. او دوستی داشت که در شهر دوری ساکن بود و به‌وسیله‌ی نامه باهم ارتباط داشتند.

قصه کودکانه: مهمون یکی دو روزه!

قصه کودکانه:

مهمون یکی دو روزه!

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

در زمان‌های قدیم، مردی به نام عبدالله در شهر بزرگی زندگی می‌کرد. او دوستی داشت که در شهر دوری ساکن بود و به‌وسیله‌ی نامه باهم ارتباط داشتند. روزی از روزها دوستش به خبر داد که می‌خواهد به دیدنش بیاید. عبدالله خوشحال شد و از همسرش خواست تا اتاقی برای مهمان او آماده کند. چون در آن زمان مسافرت‌ها طولانی و خسته‌کننده بود، مدتی طول کشید تا دوستش آمد و آن‌ها از دیدار هم بسیار شاد شدند. دوستش بعد از کمی استراحت، از شهر بزرگ آن‌ها دیدن کرد و چیزهایی را که لازم داشت خرید، اما بازهم در خانه‌ی او ماند.

اقامت دوست عبدالله کم‌کم به درازا کشید. او به‌اصطلاح کنگر خورده و لنگرانداخته بود و دیگر دلش نمی‌خواست از پیش آن‌ها برود. همسر عبدالله از این موضوع ناراحت بود و می‌گفت در خانه راحت نیست و از وجود مرد نامحرم، احساس ناراحتی می‌کند. عبدالله می‌گفت اما من که نمی‌توانم دوستم را از خانه بیرون کنم. او مهمان است و مهمان حبیب خداست و ما باید تا وقتی او در خانه‌ی ماست، پذیرایی‌اش کنیم. نزدیک به شش ماه از حضور دوست عبدالله می‌گذشت. یک روز زن عبدالله دختر کوچکش را که فیروزه نام داشت، روی پاهایش خوابانید و برایش این لالایی را خواند تا بلکه دوست شوهرش بشنود و خجالت بکشد و زحمت را کم کند:

لالا لالا فیروزه ___ مهمون یکی دو روزه

دوست عبدالله که تازه ناهار خورده و توی اتاقش دراز کشیده بود، صدای زن را شنید و با همان لحن این‌طور خواند:

لالا لالا گوساله ___ مهمون یکی دو ساله

و به‌این‌ترتیب میزبان خود را از رو برد.

(این حکایت را سال‌ها پیش از زبان مردی روحانی شنیدم. فکر می‌کنم درباره‌ی این موضوع صحبت می‌کرد که مهمان باید رعایت میزبان را بنماید و زیاد زحمت ندهد.)

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *