قصه کودکانه
مهمان شاهچراغ
نویسنده: پرتو صادقی
رفته بود شاهچراغ زیارت کند. قبل از ورود، همیشه جلوی در حرم میایستاد و به ضریح نگاه میکرد. با چشمانش از آقا اجازهی ورود میگرفت. میدانست که حرم، خانهی پیغمبر و اهلبیت است. بنابراین بدون اجازه گرفتن از صاحبخانه وارد نمیشد.
فرشتههای خدا هم درون حرم بودند. از فرشتهها هم اجازه میگرفت:
ءَاَدخُلُ یا مَلائِکَةَ اللهِ الُموَکَّلینَ بهِذَا الحَرَمِ الشَّریفِ المُبارَکِ
– ای فرشتگان خدا که موکل این حرم شریف و مبارک هستید، اجازهی ورود میدهید؟
وقتی فرشتهها اجازه میدادند، دستش را به در حرم میکشید و وارد میشد. خیره به ضریح نگاه میکرد. انگار آقا به او خوشآمد میگفت:
– خوشآمدی! صفا آوردی! چه مهمان خوبی!
به دستبوسی آقا میرفت. وقتی کرونا آمده بود میگفتند ضریح را بوس نکن. اما مگر میشد نبوسید. آمده بود به «نقطهی اتصال». به نزدیکترین جایی که میتوانست فاصله جسمانیاش با اهلبیت را به حداقل برساند. مثل وقتیکه به دیدن پدربزرگش میرفت. روحش که همیشه وصل بود و از فرسنگها راه تا مکه و مدینه و کربلا را درمینوردید.
احساس آرامش میکرد. آمده بود به «حرم امن الهی». جایی که آرامش موج میزد. آقا هم بود. در کنار آقا احساس آرامش میکرد. مثل یک ماهی تشنه که درون دریا باشد.
دستانش را دور حلقههای ضریح گره زده بود. به آقا سلام میکرد. فاتحه میخواند.
– ببخش آقا که دیر آمدم. دعا کن خدا کمک کند زودبهزود بیاییم به دیدنت!
حرفهایش را که زد رفت بالای سر امام. چندنفری نشسته بودند و نماز میخواندند. بعضیها هم ساکت بودند. توی دلشان با خدا راز و نیاز میکردند و خدا را به حق «آقا» قسم میدادند.
«آقا» شفیع خوبی بود. پیش خدا آبرو داشت. سیدالسادات بود. پدرش موسی بن جعفر (ع) خیلی دوستش داشت.
رفت و کناری نشست. بازهم نگاهش به ضریح بود. گاهی مثل بچهها فکر میکرد: آقا چطور توی ضریح است؟ فکرش را قطع کرد. آقا حتماً میشنید.
نگاهی به بالا انداخت. شیشهکاریهای حرم شگفتآور بود. حرم آقا چه زیبا بود. مثل خانهای در بهشت. پیش خودش فکر کرد: حتماً توی بهشت خانهها همین شکلی هستند! کاش خدا در بهشت چنین خانهای هم به من بدهد.
در آرامش حرم غرق شده بود. بوی بخور میآمد. چشمانش را رویهم گذاشت. چند لحظه گذشت…
یکدفعه حرم محو شد. همهجا بیابان شد. گرم و سوزان شد. صدای جنگ، بلند شد.
حرم، کربلا شده بود. امام حسین (ع) تنها شده بود. یزیدیان با فریاد و هیاهو به سمتش حمله می بُردند. به سویش تیر میانداختند. چوبها و علمهاشان را در هوا میچرخاندند و دور امام «ع» میدویدند. یکدفعه تیری به امام (ع) خورد. خون همهجا را فراگرفته بود.
یکباره به خودش آمد. توی حرم بود. صدای گلوله میآمد. یک تروریست وارد حرم شده بود و به سمت زائران تیراندازی میکرد. سوزش دردناکی را در سینهاش احساس میکرد. خون همهجا را گرفته بود. از درد به خود میپیچید. چشمش را به ضریح انداخت. از آقا کمک میخواست.
***
آقا آمد. تا حالا آقا را ندیده بود. چه برازنده و زیبا بود. آقا آغوشش را باز کرده بود.
از دیدن آقا سر از پا نمیشناخت. بیاختیار بلند شد. سینهاش دیگر درد نداشت. میخواست آقا را بغل کن. یادش آمد که لباسهایش خونی است.
انگار آقا با او حرف میزد. انگار میگفت اشکالی ندارد. بیا. به سمت آقا رفت. دستان کوچکش را دور گردن آقا انداخت. قد آقا بلندتر بود. آقا خم شد. توی گوشش گفت:
– خانهی تو در بهشت از اینجا هم زیباتر است. دلت میخواهد همیشه پیش خودم باشی؟
با شادی و شور گفت: بله آقا! همیشه آرزویم بوده با شما در بهشت باشم.
آقا دستش را گرفت. دست در دست هم به راه افتادند. چند قدم که رفتند، توی ضریح محو شدند.
راه شهیدان «پایان» ندارد…