قصه کودکانه
__ مهمانی __
آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباسهایت را بپوش!»
من رفتم تا لباسهایم را بپوشم که یکدفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که میشناسید. چاقالو کوچولو را میگویم. او توی کمد نشسته بود و اخمهایش را در هم کرده بود. نمیدانم اصلاً کی رفته بود توی کمد؟! چاقالو خیلی ناراحت بود.
پرسیدم: «چه شده چاقالو کوچولوی من؟ چرا ناراحتی؟ تو اینجا، تو کمد چه کار میکنی؟ نکند، تو هم آمدهای که لباس بپوشی!»
چاقالو کوچولو حرفی نزد. ولی من از چشمهایش فهمیدم که چه میگوید. فکر میکنم میگفت: «میخواهی بروی خانه خاله کوکب و مرا تنها بگذاری؟ من هم با تو میآیم!»
زود گفتم: «نه چاقالو کوچولو، نمیتوانم تو را با خودم ببرم مهمانی، تو خیلی شلوغ میکنی! میترسم با عروسکهای دخترخالهام دعوایت بشود!»
وقتی این حرف را زدم. چاقالو کوچولو پُشتش را کرد به من؛ یعنی با من قهر کرد. وقتی او با من قهر میکند، من خیلی عصبانی میشوم. خودش هم این را خوب میداند، اما بازهم هی قهر میکند.
با ناراحتی گفتم: «مگر قول نداده بودی که دیگر با من قهر نکنی؟ به همین زودی یادت رفت؟»
جوابم را نداد. من بیشتر عصبانی شدم و گفتم: «خیلی خوب، میخواهی قهر باش، میخواهی قهر نباش. حالا برو کنار تا پیراهنم را بردارم و بپوشم. زود باش! خیلی دیر شده! مادرم منتظرم است!»
چاقالو کوچولو اصلاً از جایش تکان نخورد. مادرم صدایم زد:
– زهرا جان! زود باش! دارد دیر میشود!
به چاقالو کوچولو گفتم: «شنیدی؟ شنیدی که مادرم چه گفت؟ حالا زود باش برو کنار و اینقدر عصبانیم نکن!»
چاقالو کوچولو بازهم حرفی نزد و از جایش هم تکان نخورد. من دوباره ناراحت شدم و پیراهنم را محکم کشیدم و او کلهپا شد. چاقالو کوچولو، همانطور روی کلهاش ایستاده بود و خیلی هم از دست من ناراحت بود، اما حرفی نمیزد.
من از لَجَم گفتم: «حالا که به حرفهای من گوش نمیکنی. همینطور بمان! من که کمکت نمیکنم که برگردی. تو هم ازبسکه چاقی، نمیتوانی به خودت کمک کنی. باید همینطور کلهپا بمانی!»
لباسم را پوشیدم، در کمد را هم بستم و رفتم پیش مادرم. مادرم پرسید: «حاضر شدی دخترم؟»
گفتم: «بله، حاضرم!»
نمیدانم مادرم از کجا فهمید که من ناراحت و عصبانیم. چون پرسید: «چه شده زهرا؟ چرا اخمکردهای؟! طوری شده؟»
گفتم: «نه مادر، طوری نشده!»
مادرم گفت: «خیلی خوب یککمی صبر کن تا من هم حاضر بشوم!»
من توی اتاق نشستم و با خودم فکر کردم. به دوستم چاقالو کوچولو فکر کردم. دلم برایش سوخت. با خودم گفتم: «تا مادرم حاضر شود، بهتر است بروم و به چاقالو کوچولو کمک کنم که بنشیند. آخر اگر همانطور کلهپا بماند، گردنش درد میگیرد. هفته پیش گردنش شکسته بود و مادرم تازه آن را بخیه کرده بود!»
رفتم و در کمد را باز کردم. دیدم بیچاره چاقالو کوچولو همانطور کلهپا مانده است. کمکش کردم و نشست؛ اما هنوز اخمش باز نشده بود، گفتم: «دوست خوبم من دارم میروم. بهتر است که با من آشتیکنی. تا توی مهمانی ناراحت نباشم!»
مادرم به اتاق آمد و پرسید: «دخترم با کی حرف میزنی؟»
گفتم: «با چاقالو کوچولو! میگوید من را هم با خودت ببر، من هم هرچه به او میگویم که نمیشود، قبول نمیکند!»
مادرم خندید و گفت: «خوب اگر خیلی ناراحت است او را با خودت بیار اما باید دوتاییتان قول بدهید که توی خانه خاله کوکب، شلوغ نکنید!»
من خوشحال شدم و گفتم: «باشد مادر، قول میدهیم!»
دیدم چاقالو کوچولو توی کمد خندید. گوشهایش را سه بار تکان داد. نمیدانم از من سه بار تشکر کرد یا از مادرم! دستش را گرفتم و گفتم: «خیلی خوب چاقالو کوچولوی من بیا برویم؛ اما دفعه آخرت باشد که با من قهر میکنی!»
چاقالو کوچولو بازهم خندید. ولی گوشهایش را تکان نداد دستم را یواشکی فشار داد. فهمیدم که با من آشتی کرده است.