قصه-کودکانه-مهربان‌ترین-شیر-دنیا

قصه کودکانه: مهربان‌ترین شیر دنیا

قصه کودکانه

مهربان‌ترین شیر دنیا

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود، یکی نبود، زیر آسمان آبی و قشنگ، در یک جنگل سرسبز و زیبا، آقا شیری زندگی می‌کرد.

آن روز، آقا شیرِ قصۀ ما از خواب که بیدار شد، خمیازه‌ای کشید که مثل همیشه پرسروصدا و ترسناک بود. وقتی دست و صورتش را توی چشمۀ خنکِ کنار بیشه می‌شست عکس خودش را در آب دید، با خودش گفت: «آخر چرا همه از من می‌ترسند؟ من که اصلاً زشت نیستم. خیلی‌خیلی هم زیبا هستم.»

آقا شیر در دلش یک غصه داشت و آن این بود که همۀ حیوانات از او می‌ترسیدند. هیچ‌کس برای بازی پیش او نمی‌آمد، هیچ‌کس با او حرف نمی‌زد و او را به خانه‌اش دعوت نمی‌کرد. اما آقا شیرِ قصه ما آن‌قدر مهربان بود که همۀ حیوانات جنگل را خیلی‌خیلی دوست داشت. اما خوب، چه باید کرد؟ او یک شیر بود و هر وقت خمیازه می‌کشید یا می‌خواست چیزی بگوید، آن‌قدر صدایش بلند بود که همه فکر می‌کردند آقا شیر عصبانی شده. برای همین هم می‌رفتند و در گوشه‌ای پنهان می‌شدند، آن‌وقت هرچقدر آقا شیر دنبالشان می‌گشت نمی‌توانست آن‌ها را پیدا کند. حیوانات هم فکر می‌کردند که چون عصبانی شده به دنبالشان می‌گردد.

خلاصه، این شده بود تنها بازی آقا شیر. او خودش را این‌طور سرگرم می‌کرد. ولی خیلی زود از بیخود گشتن خسته می‌شد، در گوشه‌ای می‌نشست و با خودش فکر می‌کرد. اما آقا شیر خیلی هم تنها نبود، چون چند تا دوست خیلی خوب داشت که اصلاً از او نمی‌ترسیدند. دوستان آقا شیر در باغچه کنار خانه‌اش بودند؛ گل‌های زرد و قرمز و بنفش که همگی می‌دانستند آقا شیر چقدر مهربان است و او را خیلی‌خیلی دوست داشتند.

یک روز که آقا شیر گل‌های باغچه‌اش را آب می‌داد و با آن‌ها حرف می‌زد، خرگوش خانم از پشت خانۀ آقا شیر رد می‌شد. وقتی صدای شیر را شنید اول خیلی ترسید. ولی بعد رفت جلوتر تا ببیند آقا شیر با چه کسی حرف می‌زند، که ناگهان چشمش افتاد به باغچۀ قشنگ و پرگل آقا شیر. خیلی تعجب کرد. اصلاً فکر نمی‌کرد که یک شیر قوی این‌قدر مهربان باشد. رفت و پشت یک بوته نشست و خوب به کارهای آقا شیر نگاه کرد. کمی بعد باعجله رفت سراغ حیوانات جنگل و آنچه را که دیده بود برایشان تعریف کرد.

چیزی نگذشت که همه جمع شدند پشت خانۀ آقا شیر. آن‌ها به دیدن شیر مهربانی آمده بودند که گل‌ها و حیوانات را خیلی دوست داشت. آقا شیرِ زرنگِ قصه ما هم فهمیده بود که نگاهش می‌کنند. برای همین هم رفت توی خانه و یک سفرۀ گل‌گلی و تمیز آورد و پهن کرد کنار باغچه و رویش را پر کرد از خوراکی‌های خوشمزه و میوه‌های جنگلی. بعد با صدای بلند گفت: «همۀ شما امروز مهمان من هستید، بفرمایید دوستان خوبم، بفرمایید دور سفرة آقا شیر بنشینید.» حیوانات، اول که صدای آقا شیر را شنیدند ترسیدند. ولی وقتی به حرف‌های او خوب گوش کردند، دیدند که ای‌وای چقدر اشتباه می‌کردند. بعد یکی، یکی به آقا شیر سلام گفتند و دور سفره نشستند. آن‌ها تمام روز را گفتند و خندیدند و خوراکی‌های خوشمزه خوردند.

آن روز بهترین روز زندگی آقا شیر بود. چون حالا همه فهمیده بودند که او مهربان‌ترین شیر دنیاست.

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *