کتاب قصه کودکانه
من از همه کوچکترم
هرچقدر کوچک باشی، بازهم از خیلیها بزرگتری!
ترجمه: مژگان شیخی
نقاشی: احمد وکیلی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعۀ بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد.
یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
جوجه کوچولو این را گفت، از مزرعه بیرون آمد و جیکجیک کنان به راه افتاد.
رفت و رفت تا به پرچین مزرعه رسید. گربهای را دید. با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «وای! تو دیگر چه جور جوجهای هستی؟»
گربه گفت: «من جوجه نیستم. یک بچهگربهام.»
جوجه جیکجیک کرد و گفت: «بچهگربه؟! ولی تو خیلی بزرگی، خیلی بزرگ!»
گربه میو میویی کرد و گفت: «نه، من خیلی بزرگ نیستم. بوقلمون از من بزرگتر است.»
جوجه با تعجب گفت: «بوقلمون؟! او کجاست؟»
گربه گفت: «پشت پرچین است. بالهایش بزرگ و رنگین است.»
جوجه رفت آنطرف پرچین. بوقلمون را دید. با تعجب گفت: «تو حتماً بوقلمون هستی! اینطور نیست؟»
بوقلمون گفت: «همینطور است.»
جوجه، بال بالی زد و گفت: «گربه راست میگفت. تو خیلی بزرگی، خیلی بزرگ!»
بوقلمون بالهای رنگارنگش را بست و گفت: «معلوم است که تو هنوز سگ را ندیدهای. او از من خیلی بزرگتر است.»
جوجه با تعجب گفت: «سگ!! سگ دیگر چه جور حیوانی است؟ کجاست؟»
بوقلمون گفت: «گوشهایش دراز و آویزان است. جلوی درِ مزرعه نشسته است و واقواق میکند.»
جوجه با پاهای کوچولویش دوید. به آخر مزرعه رسید. سگ را دید. او جلوی در، نشسته بود و نگهبانی میداد.
جوجه با صدای بلندی جیکجیک کرد و گفت: «تو چقدر بزرگی! یعنی از تو بزرگتر هم در این مزرعه هست؟»
سگ گفت: «بله که هست. گوسفند، از من چاقتر و بزرگتر است. به طویله برو تا او را ببینی!»
جوجه کوچولو دوید. به طویله رسید. درِ طویله باز بود. گوسفند داشت علف میخورد. جوجه که خیلی تند نفسنفس میزد، ایستاد. به او نگاه کرد و گفت: «بله. درست است. تو از سگ هم بزرگتری، از همه بزرگتری.»
گوسفند، معمعی کرد و گفت: «نه، از خانم گاوه بزرگتر نیستم. تو باید او را ببینی!»
جوجه با تعجب پرسید: «خانم گاوه؟! او دیگر کجاست؟»
گوسفند گفت: «در چراگاه است. مشغول چراست.»
جوجه کوچولو به چراگاه دوید. گاو را دید. ترسید. آرامآرام به طرفش رفت و گفت: «تو خیلیخیلی بزرگی؛ خیلی بزرگ، خیلی!»
گاو سرش را پایین آورد و گفت: «تو چیزی گفتی کوچولو؟»
جوجه گفت: «بله، گفتم که تو خیلیخیلی بزرگی!»
خانم گاوه گفت: «تو حتماً باید اسب را ببینی. او از من هم بزرگتر است.»
جوجه کوچولو خیلی راه رفته بود. خسته بود. پاهای کوچکش درد میکرد. ولی دلش میخواست اسب را هم ببیند. خانم گاوه، راه را نشانش داد.
جوجه کوچولو دوید. اسب را دید. او آنقدر تعجب کرد که نتوانست حرفی بزند.
آرامآرام جلو رفت. اسب، جوجه کوچولو را دید. با مهربانی پرسید: «چی شده کوچولو؟ چیزی میخواهی بگویی؟»
جوجه جیکجیکی کرد و گفت: «بله، میخواستم بگویم تو خیلیخیلی بزرگی، خیلی بزرگ!»
اسب، شیههای کشید و گفت: «بله. من بزرگترین حیوان این مزرعه هستم.»
بعد هم برای شوخی، با بینی نرمَش، ضربهای آرام به جوجه زد و گفت: «تو هم کوچکترین حیوان این خانهای. اینطور نیست؟»
جوجه آهی کشید و گفت: «بله، فکر میکنم همینطور باشد. من از همه کوچکترم.»
بعد، از اسب خداحافظی کرد و بهطرف خانهاش دوید.
جوجه کوچولو به مرغدانی برگشت. او خیلی خسته بود. خیلی هم گرسنه بود. در همین موقع یک کرم خاکی را دید. سرش را جلو آورد تا آن را بگیرد. کرم خاکی با وحشت گفت: «وای! تو چقدر بزرگی!»
جوجه با تعجب گفت: «من؟!»
کرم خاکی گفت: «بله تو، تو واقعاً بزرگی برای همین هم من از تو میترسم و فرار میکنم.»
کرم خاکی این را گفت و بیمعطلی توی خاک فرورفت.
جوجه کوچولو گرسنگی را فراموش کرد. با غرور به خودش نگاه کرد و گفت:
«باید این را به اسب بگویم. باید بگویم که من، کوچکترین حیوان این خانه نیستم.» بعد هم با سرعت از مرغدانی بیرون دوید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)