من، طوطی و پدربزرگ
این داستان:
زرافه مهربان
تصويرگر: عليرضا اسدي
١. آن روز، وقتیکه با پدربزرگم و طوطي از باغوحش برگشتيم، همهاش به فکر جانورهاي باغوحش بودم. حتي شب، موقع خواب به آنها فکر میکردم.
٢. آنقدر فکر کردم که خواب عجيبي ديدم.
٣. خواب ديدم که سهتایی در يک جنگل بزرگ گمشدهایم!
٤. ناگهان …
٥. هر سه تاي ما با وحشت فرار کرديم.
– واي! میخواهد ما را بخورد! بدو نبات جان. واي …
٦. به يک پل رســيديم، اما از بخت بد، پل خراب شــده بود و آقا شيره داشت به ما میرسید.
٧. داشتيم نااميد میشدیم که یکدفعه اتفاق عجيبي افتاد.
٨. يــک زرافهی مهربان بهطرف ما آمد و کار عجيبي کرد.
٩. زرافهی مهربان ما را نجات داد.
١٠. صبح که از خواب بيدار شدم، اولين کاري که کردم به سراغ پدربزرگم رفتم و خوابم را برايش تعريف کردم. خدا خدا میکردم که مسئولان باغوحش، چند تا زرافه هم به باغوحش بياورند…
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)