کتاب قصه کودکانه
ملکه مارها
در آرزوی خوشبختی
تصویرگر: مرجان نیک جاه
به نام خدای مهربان
سالها پیش خانوادهای روستایی بر روی تپهای که اطرافش را باغ چای احاطه کرده بود، خانهای ساخته بودند و بهخوبی و خوشی با یکدیگر زندگی میکردند.
این خانوادهی سهنفری دارای پسر خردسالی بودند که «هومان» نام داشت. چون در همسایگی آنها کسی زندگی نمیکرد، این پسر با حیوانات دوست شده بود و با آنها بازی میکرد.
یک روز که هومان در باغ چای مشغول بازی کردن بود، در زیر یکی از بوتههای چای، مار کوچک و زیبایی را دید که بدنش را به دور سر درخشانش پیچیده بود. هومان از این مار کوچک خیلی خوشش آمد، آن را گرفت و با خود به خانه برد. پدر و مادرش از وجود این مار کوچک بیخبر بودند. هومان به مار غذا میداد و دوتایی باهم بازی میکردند.
روزهای زیادی از دوستی این دو باهم میگذشت. در بعدازظهر یکی از روزها که پدر و مادر هومان کمی زودتر از سر کار برگشته بودند، هومان را دیدند که در گوشهای از اتاق به خواب رفته است. مادر هومان ناگهان با دیدن مار کوچک وحشت کرد و به همسرش گفت: «خواهش میکنم هر چه زودتر اون مار را از بالای سر پسرم دور کن. ممکن است او را نیش بزند.»
پدر هومان با یک انبر، سر مار را گرفت و از خانه بیرون رفت. او مار کوچک را در درهای که پر از سنگ بود پرت کرد و بعد بهسوی خانه برگشت.
هومان هم پس از ساعتی از خواب بیدار شد و بعد از سلام کردن به پدر و مادرش به دوروبر رختخوابش نگاهی انداخت. او بعد از جستجو به پدر و مادرش گفت: «شماها یک مار کوچک اینجا ندیدید؟»
پدر و مادرش با عصبانیت گفتند: «پس کار تو بود؟ فکر نکردی که نیشت بزند؟»
هومان گفت: «او مدتهاست که با من دوست است. اگر قرار بود نیش بزند تا حالا زده بود، حالا چهکارش کردید؟»
پدرش گفت: «آن را به دره انداختم.»
هومان گریهکنان از خانه بیرون رفت. او به خاطر دوستش بسیار ناراحت بود.
صبح روز بعد وقتیکه پدر و مادر هومان خواستند از خانه بیرون بیایند، تمام اطراف خانهشان پر از مار شده بود. آنهم مارهایی که بهصورت گروهی در گوشه و کنار به چشم میخوردند. پدر هومان سعی کرد آنها را از خانه دور کند؛ اما هر چه قدر بیشتر تلاش میکرد. کمتر موفق میشد.
پدر هومان برای گرفتن کمک به آبادی رفت و زمانی که با چند مرد برگشت، خانهی آنها کاملاً در محاصرهی مارها درآمده بود و دیگر هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. مردها به پدر هومان گفتند که بهتر است هر چه زودتر این خانه را تخلیه کنند.
هومان بهاتفاق پدر و مادرش، لوازم ضروری خود را برداشتند و زمینها را رها کرده و ازآنجا رفتند، چون با بودن مار در آن اطراف کسی قبول نمیکرد از باغ چای و زمینهای کشاورزیشان مراقبت کند.
سالها گذشت و هومان بزرگ شد. ولی هیچوقت خاطرهی مار کوچولو، دوست عزیزش را فراموش نکرد و در اولین فرصت سعی کرد به محل تولدش برگردد تا هم دوستش را ببیند و هم در صورت ممکن زمینهایشان را آباد کند؛ اما آنجا دیگر مثل سابق زیبا نبود. خار و بوته همهجا را فراگرفته بود.
هومان بوتهها و خارها را کنار زد و به داخل خانه رفت. هنوز در بعضی از گوشه و کنار خانه مار دیده میشد؛ اما دیگر بهصورت گروهی نبود. هومان همهجا را از نظر گذرانید و با خود گفت: «بهتر است دوستم را صدا کنم شاید مرا بشناسد و به اینجا بیاید.» با این فکر شروع به صدا کردن مار کوچولو کرد؛ اما هیچ جوابی نشنید. آنقدر غصهدار شده بود که ناگاه با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود.
او ضمن گریه، با صدای بلند که بیشتر شبیه به فریاد بود میگفت: «مار خوبم من که اذیتت نکردم، تو تنها دوست دوران تنهاییم بودی، من چطور میتوانم فراموشت کنم. خواهش میکنم اگر صدایم را میشنوی جواب بده!»
دقایقی گذشت. هومان کمی آرام شده بود که ناگهان صدایی شنید که میگفت: «هومان من اینجا هستم؛ اما من دیگر یک مار کوچولو نیستم، ممکن است با دیدن من وحشت کنی. ولی اگر دوست داشته باشی میتوانم مثل تو بهصورت یک انسان ظاهر شوم. آیا حاضری به دیدنت بیایم؟»
هومان بهسرعت از جایش بلند شد و دستی به صورتش کشید و گفت: «البته که حاضرم، من فقط به خاطر تو به اینجا آمدهام.»
هنوز چند لحظهای نگذشته بود که از انتهای یکی از اتاقها، دختری زیبا که بر روی سرش تاجی در حال درخشیدن بود، پیدا شد. دختر درحالیکه میلنگید به هومان نزدیک شد و با یک لبخند قشنگ به هومان سلام کرد. هومان که هنوز در حیرت بود جواب سلام دختر را داد و گفت: «تو واقعاً همان مار کوچولو هستی؟ چقدر بزرگ و زیبا شدهای؟»
دختر همچنان لبخند میزد.
هومان گفت: «حالا من باید چی صدایت کنم؟»
دختر گفت: «نام من صدف است و اگر کاملاً سالم بودم بهعنوان ملکهی مارها در کنار آنها زندگی میکردم.»
هومان گفت: «صدف، پایت چه شده؟»
صدف با ناراحتی گفت: «وقتی پدرت مرا به درون دره انداخت بهشدت ضربه دیدم. حتی پدرم دیگر امید زنده ماندن مرا نداشت. پدرم چون سلطان مارها بود، دستور داد تا خانوادهات را اذیت کنند، درواقع من هیچ نقشی در آمدن مارها به خانهی شما نداشتم؛ اما وقتی حالم بهتر شد و فهمیدم که دیگر در این خانه زندگی نمیکنید، به امید بازگشت تو از خانوادهام جدا شدم و به اینجا آمدم.»
هومان گفت: «صدف، پدرت باآنکه سلطان بود، چطور نتوانست تو را معالجه کند؟»
صدف گفت: «چون تو نبودی و سلامتی من فقط به تو بستگی داشت.»
هومان گفت: «من چهکاری میتوانم برای تو انجام دهم؟»
صدف دستش را که انگشتری بسیار زیبا در آن میدرخشید بالا آورد و گفت: «تو باید در مقابل این انگشتر، از ته دل آرزوی سلامتی مرا کنی و فقط در این صورت من سلامتیام را به دست خواهم آورد.»
هومان درحالیکه مثل سابق با دوستش درد دل میکرد به چشمهای صدف نگاه کرد و گفت: «تو همیشه برایم عزیز بودهای، من از خداوند میخواهم که هر چه زودتر سلامتیات را به تو بازگرداند.»
در همین موقع نوری از انگشتر بهطرف پاهای صدف شروع به چرخیدن کرد و پس از لحظاتی ناپدید شد.
صدف به هومان نگاهی کرد و گفت: «چون دعای تو واقعاً از ته دل بود، سلامتیام را به من برگردانده» و بعد شروع به راه رفتن کرد. دیگر مشکلی در راه رفتن او وجود نداشت.
هومان که حالا کمی غمگین به نظر میرسید به صدف گفت: «تو بازهم ملکهی مارها خواهی بود.» ولی در همین لحظه هومان ساکت شد.
صدف جلوتر آمد و به هومان گفت: «هومان تو چه میخواستی بگویی؟»
هومان گفت: «صدف تو خیلی مهربان هستی، کاش همیشه یک انسان باقی میماندی.»
صدف بازهم دستش را بالا آورد و انگشترش را جلوی چشم هومان گرفت و گفت: «میتوانی آرزویت را بگویی.»
هومان با شادی گفت: «یعنی من میتوانم تو را همیشه بهصورت یک انسان در کنار خود داشته باشم؟»
صدف گفت: «البته که میتوانی.»
هومان گفت: «پدرت خشمگین نخواهد شد؟»
صدف گفت: «نه، چون این خواستهی من هم هست که همیشه در کنار تو باشم. ولی فقط قول بده که در هیچ شرایطی مرا ترک نکنی تا لحظهی مرگ»
در همین موقع هومان چشمانش را بست و در مقابل انگشتر آرزو کرد که صدف برای همیشه یک انسان باقی بماند و همسر او شود. سپس قول داد که هیچگاه ترکش نکند. بازهم نوری از انگشتر شروع به جهیدن کرد و مدتی دور سر آن دو چرخید و ناپدید شد.
سپس هومان دست صدف را گرفت و گفت: «خوب تو دیگر همسر من هستی، حالا از تو میخواهم که با کمک یکدیگر این خانه را آباد کنیم و زندگیمان را در اینجا شروع کنیم.»
صدف به خاطر رفتار صادقانهی هومان لحظاتی او را نگریست. بعد گفت: «هومان من درهرصورت باز یک مار هستم، این را به خاطر داشته باش!»
هومان گفت: «همینقدر که حالا یک انسان هستی برایم کافی است.»
صدف دیگر چیزی نگفت. او تاج را از روی سرش برداشت و با کمک همسرش شروع به پاکیزه کردن خانه نمود. آنها تمام بوتهها و خارها را کندند و سعی کردند خانه را مثل اول از نو بسازند.
خلاصه، هفتهها طول کشید تا خانه مثل اول تمیز و باصفا شد. باغ چای مثل گذشته سرسبز و مرتب گشت و زمینهای کشاورزی از وجود علفهای هرز پاک گردید و برای کشاورزی آماده شد. هومان و همسرش باصفا و صمیمیت زندگی خوبی را برای یکدیگر فراهم کرده بودند و باآنکه میتوانستند برای پیشرفت زندگیشان از انگشتر کمک بگیرند اما هیچوقت این کار را نکردند.
ماهها از زندگی زیبایشان میگذشت که یک روز صدف به هومان خبر داد که بهزودی صاحب فرزندی خواهند شد. هومان خیلی خوشحال شد و به صدف گفت که از این به بعد باید بیشتر مراقب خودش باشد و به او اجازۀ کار کردن در مزرعه و باغ را نداد.
خلاصه، روز موعود فرارسید. هومان به صدف گفت: «من میروم تا کمک بیاورم.»
صدف با التماس به هومان گفت؛ «نه خواهش میکنم این کار را نکن. من خودم فرزندم را به دنیا خواهم آورد و از تو میخواهم که همینجا منتظر بمانی.»
سپس صدف به درون خانه رفت. هومان درحالیکه کمی ترسیده بود به انتظار ایستاد. هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای گریهی دو بچه، همزمان باهم به گوشش رسید، هومان خیالش راحت شد و با خوشحالی بهطرف اتاق همسرش به راه افتاد. صدف بر روی تخت دراز کشیده بود و در دو طرف او دو بچه که یکی پسر و دیگری دختر بود، آرام خوابیده بودند. هومان لبخندی به صدف زد و از او به خاطر به دنیا آوردن دوقلوها تشکر کرد. صدف بچهها را که در پتویی پیچیده شده بودند. یکییکی به هومان داد تا آنها را ببیند، هومان بر گونهی هر یک از بچهها بوسه داد و آنها را در کنار مادرشان گذاشت.
یکی دو روز از به دنیا آمدن بچهها میگذشت که یکی از بچهها شروع به گریه کردن نمود و بههیچوجه ساکت نمیشد، هومان او را بغل کرد و صدف، کمی به او شیر داد؛ اما همچنان بچه بیتابی میکرد.
هومان به صدف گفت: «خوب شاید کهنهاش کثیف باشد، او را عوض کن.»
صدف به حرف همسرش گوش کرد و شروع به عوض کردن کهنۀ بچه نمود. ناگهان هومان با دیدن نیمهی دیگر بچه که مارگونه بود فریاد کشید: «نه صدف، این بچه که نیمی از بدنش مار است. من این بچه را نمیخواهم.»
بعد بهطرف آنیکی رفت و پتوی او را نیز کنار زد. آنیکی نیز به همینگونه بود.
هومان داد میزد، گریه میکرد و به دیوار مشت میکوبید. او دیگر این زندگی را نمیخواست، از خانه بیرون زد و آن شب برای اولین بار دیر به خانه آمد و بدون آنکه با صدف حرفی بزند خوابید.
هومان صبح زود دوباره از خانه بیرون رفت و بازهم دیر به خانه برگشت. روزهای بعد نیز به همین ترتیب ادامه پیدا کرد. ماهها و هفتهها گذشت. صدف دیگر خیلی کم، هومان را میدید. او میدید که هومان هرروز لاغر و لاغرتر میشود و از این موضوع بسیار رنج میبرد؛ اما نمیتوانست کاری برای او بکند. هومان باید خودش با او صحبت میکرد. از طرفی هم صدف میدانست که هومان بنا به قولی که داده هیچوقت ترکش نخواهد کرد. پس منتظر ماند. دوقلوها نیز دیگر حرف میزدند و روی زمین میخزیدند و راه میرفتند.
یک روز که بچهها توی حیاط بودند، هومان به خانه برگشت و آنها را دید که بسیار بزرگ و زیبا شده بودند. ولی حیف! کاش میتوانستند بر روی دو پا راه بروند. ناگهان فکری به نظرش رسید. داخل خانه رفت و صدف را صدا کرد. بعد از مدتها، این اولین باری بود که هومان با صدف حرف میزد. صدف باعجله جلو آمد و گفت: «سلام چی شده؟ برای بچهها اتفاقی افتاده؟»
هومان لبخندی زد و گفت: «نه، من میخواهم از انگشترت تقاضا کنم که به بچههایم، مثل همهی آدمها دو پا بدهد.»
صدف دلش سوخت و سرش را پایین آورد و گفت: «انگشتر هیچ کاری نمیتواند بکند.»
هومان گفت: «چرا؟»
صدف گفت: «تو باید از اجدادم اجازه بگیری و اگر آنها رضایت دادند، میتوانی بچههایی کاملاً شبیه آدمیزاد داشته باشی. البته شرطهایی هم دارد که باید هر دو تامان قبول کنیم.»
هومان گفت: «باشد. هر چه بگویی قبول میکنم. حالا چهکار باید بکنیم؟»
صدف گفت: «باید به قلعهی مارها برویم و تو خواستهات را مطرح کنی. پدرم مار قدرتمند و قویهیکلی است. امیدوارم با دیدنش هراسی به دلت راه ندهی و محکم و استوار خواستهات را بیان کنی.»
هومان قبول کرد و از اینکه بچههایش از آن وضع نجات خواهند یافت بسیار خوشحال شد و با همسرش به قلعهی مارها رفت.
به نزدیکی قلعه که رسیدند، در پای صخرهای ایستادند و صدف شروع به صدا کردن پدرش نمود. ناگهان چندین مار کوچک و بزرگ از دو طرف صخره به بیرون خزیدند و لحظهای بعد مار بزرگ و وحشتناکی که تاجی بر سر داشت از پشت صخره بیرون آمد. صدف با دیدن پدر، به طرفش شتافت و او را بوسید؛ اما هومان جرئت نکرد یک قدم به جلو بردارد، تمام بدنش از ترس میلرزید.
خانوادهی صدف یکییکی بیرون آمدند و به دور صدف حلقه زدند. وقتی سکوت حکمفرما شد. هومان بر خود مسلط شد و ضمن سلام به پدر صدف، خواستهاش را گفت.
سلطان مارها گفت: «پسر جان، این خواستهات کمی خودخواهانه است. هیچ میدانی که اگر به خواستهات برسی دخترم صدف و نوههایم برای همیشه انسان باقی خواهند ماند و دخترم دیگر هیچگاه حق دیدار ما را نخواهد داشت؟ حتی مارها قادر خواهند بود او را نیش بزنند و او مثل همهی انسانها از مار وحشت خواهد داشت. باآنکه میدانم چقدر به او علاقهمند هستی، اما سعی کن خواستهی همسرت را نیز در نظر داشته باشی.»
.
دوباره غم و غصه قلب هومان را فشرد و فکر کرد که حتماً صدف راضی به ترک خانوادهاش نخواهد بود. او سرش را میان دستهایش گرفت و بر روی زمین نشست. صدف به کنارش آمد و به او گفت: «هومان، تو ثابت کردهای که همسری خوب و وفاداری. من سالهای زیادی دوری خانوادهام را تحمل کردهام؛ اما نمیتوانم دوری تو را تحمل کنم. همینالان با همهی خانوادهام خداحافظی میکنم تا من و بچههایم را برای همیشه تبدیل به انسان کنند. اینطوری همهی ما خوشبخت خواهیم بود.»
سپس صدف، انگشتر و تاج خود را تحویل پدرش داد و با یکیک عزیزانش خداحافظی کرد. در آخر، پدرش گفت: «بروید و خوشبخت باشید. تو پسر لایقی هستی. امیدوارم که خوب مراقب همسرت باشی و نگذاری هیچوقت غصهدار شود.»
هومان به پدر صدف قول داد و با آنها خداحافظی نمودند.
وقتی به خانه برگشتند بچهها هنوز در حال بازی کردن بودند. آنها وقتی پدر و مادرشان را دیدند، با خوشحالی به سویشان دویدند. پدر آغوشش را برای آن دو باز کرد و آنها را به سینهاش فشرد. هومان از اینکه فرزندانش بر روی دو پا راه میرفتند خوشحال بود و به همراه همسر و فرزندانش به درون خانه رفتند تا جشن کوچکی برای خوشبختی بزرگشان بگیرند.