قصه کودکانه
«ملخ طلایی»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
روزی روزگاری در سرزمین ما، مرد باایمان و خوشاخلاقی زندگی میکرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدمهای فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش میکرد. مردم به خاطر خیرخواهی این مرد، به او عمو خیرخواه میگفتند. او کشاورز بود و هرروز روی زمین کار میکرد و زحمت میکشید و موقعی که کارش تمام میشد، به یاری مستمندان میشتافت.
یک روز عصر، وقتی تمام پولهایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمیگشت، حیدر را دید. حیدر کارگر بود و روی زمینهای مردم کار میکرد و دستمزد ناچیزی میگرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچهی قد و نیم قد داشت و بهزحمت شکم آنها را سیر میکرد. عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت: «عمو خیرخواه، چند روزی است که نتوانستهام کارکنم و دستمزد بگیرم. بچههایم گرسنهاند. پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.» عمو خیرخواه جیبهایش را گشت اما هیچ پولی توی جیبهایش باقی نمانده بود. خجالت میکشید به حیدر بگوید که پول ندارد. ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست. عمو خیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا میدرخشید. هیکلش هم از ملخهای معمولی خیلی بزرگتر بود. عمو خیرخواه با خودش گفت: «ایکاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر میدادم. با پولش میتوانست بهراحتی زندگی کند.» توی همین فکرها بود که حیدر پرسید: «عمو خیرخواه، چی توی دستت داری؟» عمو خیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت. حیدر به ملخ نگاه کرد. ناگهان ملخ تبدیل به مجسمهای از طلا شد. عمو خیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند. حیدر چند بار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد: «معجزه شده عمو خیرخواه! ملخ تبدیل به طلا شده است!» عمو خیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است. دستی به شانهی حیدر زد و گفت: «از این ماجرا به کسی چیزی مگو. ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایهی کارکن.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سالها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عمو خیرخواه بدهد. او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عمو خیرخواه برد و آن را در دست عمو خیرخواه که حالا پیر شده بود گذاشت. عمو خیرخواه با لبخند به ملخ نگاه میکرد. ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جستوخیزکنان از آنها دور شد و رفت. حیدر با تعجب به ملخ نگاه میکرد و نمیدانست چه بگوید. اما عمو خیرخواه با لبخند گفت: «حیدرجان، آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایهای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بینیاز هستی، ملخ هم به آغوش طبیعت بازمیگردد تا به زندگیاش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد، به خاک افتاد و سجدهی شکر بهجای آورد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)