قصه کودکانه پیش از خواب
مغازهی دُم فروشی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود، یکی نبود. در شهر حیوانات خانم سموری بود که مغازهی دُم فروشی داشت. در مغازهی او همه جور دمی پیدا میشد. خانم سمور با وسایل مختلف، دمهایی مثل دم واقعی درست میکرد و میفروخت.
او چیزهای دیگری هم داشت: مثل تیغ برای جوجهتیغی، پودر پُف دهنده برای خرگوشهایی که دمشان کمی کوچک بود و …
روزی از روزها خانم سمور داخل مغازهاش نشسته بود و مشغول بافتن نوعی دم بود. او دمها را میبافت و بعد آنها را آهار میزد.
بالای درِ مغازه، زنگولهای بود. هر حیوانی که داخل میشد، زنگوله به صدا درمیآمد و خانم سمور را خبر میکرد.
آن روز وقتی زنگوله به صدا در آمد، یک خرگوش سفید کوچولو با گوشهای سیاه وارد شد. او تُپُل و قدکوتاه بود. اسمش هم گوش سیاه بود.
گوش سیاه جلوی پیشخان مغازه ایستاد. چون قدش نمیرسید، روی نوک پنجههایش بلند شد و گفت: «سلام.»
خانم سمور بافتنیاش را کناری گذاشت و گفت: «صبحبهخیر خرگوشِ جوان! چیزی میخواهی؟»
گوش سیاه گفت: «میخواهم مدل دُمهایتان را ببینم.»
خانم سمور گفت: «حتماً! الآن کتاب نمونه دمها را برایت میآورم.»
بعد کتاب را از قفسهای برداشت، آن را جلوی خرگوش کوچولو گذاشت و گفت: «شما چه نوع دمی دوست داری؟ ما همه جور دمی داریم. نگاه کن: خزدار، حلقهای، بلند، کوتاه و کم کلفت، نازک و…»
گوش سیاه همانطور که کتاب را ورق میزد، گفت: «دمی که قشنگ باشد… و به من هم بیاید.»
ناگهان گوش سیاه روی صفحهای مکث کرد و گوشهای سیاهش سیخ شد. به عکس دمی اشاره کرد و گفت: «اینیکی را خیلی دوست دارم. فکر میکنید به من بیاید؟»
خانم سمور به عکس دم نگاه کرد و گفت: «خب… ما این نوع دمها را به روباهها میفروشیم. این دم، برای تو خیلی بزرگ و سنگین است. خودت اینطور فکر نمیکنی؟»
گوش سیاه با ناراحتی گفت: «ولی این دمی است که همیشه دلم میخواست…»
خانم سمور رفت و از داخل قفسهای آن دم را آورد. جلوی خرگوش گذاشت و گفت: «خیلی خب، هر جور که خودت میخواهی. اگر دوست داری، امتحانش کن.»
گوش سیاه دم را به پشتش چسباند و خودش را در آیینه نگاه کرد، اینطرف چرخید. آنطرف چرخید. کمی راه رفت. ولی دُم سنگین بود. نمیتوانست آن را بالا و پایین ببرد. حتی نمیتوانست با آن درست راه برود. دم روی زمین کشیده میشد. گوش سیاه آن را کند. با دلخوری روی پیشخان گذاشت و گفت: «راست میگویید! این دم برای من خوب نیست، ولی خیلی قشنگ است.»
گوش سیاه باز شروع به ورق زدن کتاب کرد. گشت و گشت تا بالاخره یک دم نازک خیلی بلند انتخاب کرد. آن را به پشتش چسباند. جلوی آیینه خوب به خودش نگاه کرد. بعد هم آن را خرید. راضی و خوشحال لبخندی زد و از مغازه بیرون رفت.
گوش سیاه با غرور پیش خرگوشهای دیگر رفت. آنها مشغول بازی بودند. او دمش را بالا گرفت. جلو رفت و گفت: «ببینید چه دم بلند و قشنگی دارم! مثل دمهای شما گرد و قلمبه نیست!»
خرگوشها با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: «دم بدی نیست. ولی به تو نمیآید. یکجوری شدی!»
گوش سیاه اخمی کرد و گفت: «چه جوری شدم؟ خیلی هم به من میآید.»
خرگوشها دیگر چیزی نگفتند تا او را ناراحت نکنند. بعد همه باهم مشغول بازی شدند.
غروب شد. خرگوشها میخواستند به لانههایشان برگردند. ناگهان دو چشم براق از پشت بوتهها پیدا شد. یکی از خرگوشها برق آن چشمها را دید و فریاد زد: «گرگ!… گرگ… فرار کنید.»
همه با سرعت پا به فرار گذاشتند. گوش سیاه هم برق چشمهای گرگ را دید و مثل همه پا به فرار گذاشت؛ اما خیلی زود از بقیهی خرگوشها عقب ماند. چون نمیتوانست آن دم بلند را جمعوجور کند، روی زمین کشیده میشد. زیر پاهایش میرفت. بالاخره هم به پایش پیچید و او را به زمین انداخت. گوش سیاه فریاد زد: «کمکم کنید. الآن مرا میخورد.»
او بهسرعت از جایش بلند شد. ولی گرگ به او خیلی نزدیک شده بود. ناگهان بوتهای کنار رفت و سوراخی پیدا شد. گوش سیاه با سرعت داخل سوراخ رفت و مخفی شد.
موش کوری در آنجا زندگی میکرد. او به گوش سیاه نگاه کرد که بهسختی نفسنفس میزد. سرش را تکان داد و گفت: «شانس آوردی خرگوشک گوش سیاه! اگر لانهی من نبود، الآن تو شکم آقا گرگه بودی!»
*
فردای آن روز، دوباره زنگولهی درِ مغازهی خانم سمور به صدا در آمد. این بار هم گوش سیاه آمده بود. دم باریک و بلندی که روز گذشته خریده بود، توی دستش بود.
خانم سمور از جایش بلند شد و گفت: «چی شده خرگوش جوان! دمی که خریده بودی، اشکالی دارد؟»
گوش سیاه با خجالت و گوشهای آویزان گفت: «نه… اشکالی که ندارد. فقط به درد من نمیخورد.»
بعد ماجرای آقا گرگه را برای خانم سمور تعریف کرد. خانم سمور دم را سر جایش گذاشت و گفت: «گفتم که این دم به درد تو نمیخورد. حالا هم بهتر است بهجای این دم، پودر پف دهندهی دم خرگوش را ببری. دم خودت پفکی و قشنگتر میشود.»
گوش سیاه از خانم سمور تشکر کرد. با خوشحالی پودر را گرفت و رفت.