قصه-کودکانه-مشکل-زرافه

قصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!

قصه کودکانه پیش از خواب

مشکل زرافه

نویسنده: مرجان کشاورزی راد

به نام خدای مهربان

یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشه‌ای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»

زرافه کوچولو گفت: «دست و صورتم را شسته‌ام.»

آقا زرافه گفت: «خوب بیا، بیا از این برگ‌های تازه و خوشمزه بخور.»

زرافه کوچولو جواب داد: «نه، من دیگر برگ درخت نمی‌خورم.»

آقا زرافه پرسید: «چرا دیگر برگ درخت نمی‌خوری؟»

زرافه کوچولو گفت: «از بس برگ درخت خوردم گردنم درازِ دراز شده. از گردن بچه‌های حیوانات دیگر درازتر شده!»

آقا زرافه خندید و گفت: «خوب، تو یک زرافه هستی و این خیلی خوب است که گردنی بلند داشته باشی.»

زرافه کوچولو گفت: «آخر گردن بلند به چه دردی می‌خورد؟»

پدر جواب داد: «من و مادرت از این‌که گردنی بلندتر از بقیه‌ی حیوانات داریم خیلی خوشحالیم.»

زرافه کوچولو گفت: «ولی من اصلاً خوشحال نیستم. وقتی با دوستانم بازی می‌کنم که از همه‌ی آن‌ها بلندترم، نمی‌توانم جایی پنهان شوم. همه خیلی زود مرا پیدا می‌کنند.»

پدر گفت: «ولی چون گردن تو بلند است تو هم می‌توانی همه‌جا را بینی و بقیه را خیلی زود پیدا کنی، حالا برو با دوستانت بازی کن.»

زرافه کوچولو راه افتاد و رفت. توی راه رسید به آقا فیل، سلام کرد و گفت: «آقا فیل یک گردنِ دراز به چه دردی می‌خورد؟»

آقا فیل خندید و گفت: «خوب معلوم است! با یک گردن دراز می‌شود برگ‌های خوشمزه‌ی درخت‌ها را خورد.» این را گفت و رفت.

زرافه کوچولو به راهش ادامه داد تا رسید به خرگوش خانم. سلام کرد و گفت: «خرگوش خانم، شما می‌دانید یک گردنِ دراز به چه دردی می‌خورد؟»

خرگوش خانم خندید و گفت: «می‌شود آقا گرگه را از دور دید و فرار کرد.»

زرافه کوچولو بازهم راه افتاد و رفت. توی راه به حرف‌های پدر، آقا فیل و خرگوش خانم فکر می‌کرد. در همین موقع صدایی شنید که می‌گفت: «مراقب باش مرا له نکنی!»

زرافه کوچولو خیلی سعی کرد تا زیر پایش را ببیند. ولی گردنش بلند بود و نمی‌توانست سرش را خیلی پایین بیاورد. پرسید: «تو کی هستی؟»

صدا گفت: «من خانم حلزون هستم. چرا جلوی پایت را نگاه نمی‌کنی؟ کم مانده بود مرا له کنی.»

زرافه کوچولو گفت: «معذرت می‌خواهم. گردن من آن‌قدر دراز است که نمی‌توانم زیر پایم را خوب نگاه کنم. من اصلاً نمی‌دانم این گردن دراز به چه دردی می‌خورد»

خانم حلزون گفت: «این گردن دراز برای این خوب است که بتوانی آن دور دورها را تماشا کنی و از آن بالا همه‌چیز را ببینی.»

زرافه کوچولو گفت: «دیدن همه‌چیز از این بالا بی‌فایده است. خوردن برگ از روی شاخه‌ی درخت بی‌فایده است، دیدن گرگ و روباه و همه‌چیز بی‌فایده است. اصلاً این گردن دراز بی‌فایده است.» این را گفت و غمگین و عصبانی نشست روی زمین.

کمی که گذشت صدای پدرش را شنید که فریاد می‌زد: «عجله کنید، به خانه‌هایتان بروید، طوفان در راه است، الآن باران می‌گیرد، عجله کنید، من الآن طوفان را از آن دور می‌بینم.» خیلی زود همه‌ی حیوانات با شنیدن صدای آقا زرافه رفتند توی خانه‌هایشان. آقا زرافه و زرافه کوچولو هم رفتند توی خانه.

بله آقا زرافه درست می‌گفت. طوفان به جنگل رسید و بعد هم باران به‌شدت بارید و ساعت‌ها طول کشید. وقتی هوا آفتابی شد و طوفان هم تمام شد، حیوانات جنگل جمع شدند جلوی خانه‌ی آقا زرافه و گفتند: «آقا زرافه، خیلی ممنون که به‌موقع به ما خبر آمدن طوفان را دادی. اگر شما نبودید ممکن بود ما زیر باران بمانیم و گرفتار طوفان شویم.»

آقا زرافه گفت: «اگر گردنِ بلند من نبود، خود من هم نمی‌توانستم آمدن طوفان و باران را بفهمم.»

در همین موقع زرافه کوچولو از خانه بیرون آمد و گفت: «من خیلی خوشحالم که مثل پدرومادرم یک گردن دراز دارم که به درد خیلی کارها می‌خورد. دلم می‌خواهد بلندترین زرافه‌ی دنیا بشوم، تا بتوانم برگ‌های خوشمزه‌ی درخت‌ها را از روی شاخه بخورم، بتوانم دورترین جاها را ببینم و به همه‌ی دوستانم کمک کنم. من خیلی خوشحالم که یک زرافه هستم و دلم می‌خواهد روزی مثل پدرم، بزرگ و دانا بشوم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *