قصه کودکانه پیش از خواب
مسافران و خنجر
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت. مرد همراهش به او گفت: «چه شانسی آوردیم که این شمشیر باارزش را پیدا کردیم.»
اما دیگری با ناراحتی گفت: «نگو پیدا کردیم! این شمشیر فقط مال من است. چون خودم اول آن را برداشتم.»
کمی که جلوتر رفتند سربازی را دیدند که سوار بر اسب به طرفشان میآمد و فریاد میزد: «هر کس شمشیرم را دزدیده باشد او را تنبیه میکنم.»
مردی که شمشیر را برداشته بود با ترس گفت: «بدبخت شدیم. باید فکری بکنیم تا نجات پیدا کنیم.»
همسفرش گفت: «نگو بدبخت شدیم! وقتی شمشیر را برداشتی نخواستی مرا شریک کنی. حالا هم نمیخواهم در کتک خوردن با تو شریک باشم. پس خودت بدبخت شدی.» این را گفت و رفت.
بچهها این داستان به ما میگوید که اگر موقع شادی به فکر دوستانمان نباشیم آنها در موقع مشکلات به ما کمک نخواهند کرد.