قصه-کودکانه-مسافران-و-خنجر

قصه کودکانه: مسافران و خنجر | دوست آن باشد که گیرد دست دوست

قصه کودکانه پیش از خواب

مسافران و خنجر

گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی روزگاری دو نفر باهم سفر می‌کردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دسته‌ی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گران‌قیمت بود. یکی از مسافران به‌سرعت شمشیر را از روی زمین برداشت. مرد همراهش به او گفت: «چه شانسی آوردیم که این شمشیر باارزش را پیدا کردیم.»

قصه کودکانه: مسافران و خنجر | دوست آن باشد که گیرد دست دوست 1

اما دیگری با ناراحتی گفت: «نگو پیدا کردیم! این شمشیر فقط مال من است. چون خودم اول آن را برداشتم.»

کمی که جلوتر رفتند سربازی را دیدند که سوار بر اسب به طرفشان می‌آمد و فریاد می‌زد: «هر کس شمشیرم را دزدیده باشد او را تنبیه می‌کنم.»

مردی که شمشیر را برداشته بود با ترس گفت: «بدبخت شدیم. باید فکری بکنیم تا نجات پیدا کنیم.»

هم‌سفرش گفت: «نگو بدبخت شدیم! وقتی شمشیر را برداشتی نخواستی مرا شریک کنی. حالا هم نمی‌خواهم در کتک خوردن با تو شریک باشم. پس خودت بدبخت شدی.» این را گفت و رفت.

بچه‌ها این داستان به ما می‌گوید که اگر موقع شادی به فکر دوستانمان نباشیم آن‌ها در موقع مشکلات به ما کمک نخواهند کرد.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *