قصه کودکانه: مرد خیالباف || از تو حرکت، از خدا برکت! 1

قصه کودکانه: مرد خیالباف || از تو حرکت، از خدا برکت!

کتاب قصه کودکانه مرد خیال‌باف

کتاب قصه آموزنده کودکانه

مرد خیال‌باف

اقتباس از مثنوی مولوی

تصویرگر: ضائی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. سال‌ها پیش در یک ده بزرگ مردی زندگی می‌کرد. این مرد به‌جای اینکه کار کند و زحمت بکشد همیشه در گوشه‌ای می‌نشست و فکر می‌کرد و در خیال خود برای خودش زندگی را می‌ساخت. بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد که وزیر پادشاه شده یا فکر می‌کرد که قصری بزرگ برای خودش ساخته.

همیشه در گوشه‌ای می‌نشست و فکر می‌کرد و در خیال خود برای خودش زندگی را می‌ساخت

بله بچه‌ها. البته همه این‌ها فکر و خیال بود. او کمی کار می‌کرد و نانی به دست می‌آورد و بقیه اوقات غرق تصورات خودش بود.

در همسایگی مرد خیال‌باف، مردی زندگی می‌کرد که روغن و عسل توی دو ظرف می‌ریخت و به همسایه خود مرد خیال‌باف می‌داد و مرد خیال‌باف هم روغن و عسل را در ظرف‌های بزرگی از سفال می‌ریخت تا پر شود.

در همسایگی مرد خیال‌باف، مردی زندگی می‌کرد که روغن و عسل توی دو ظرف می‌ریخت

مدت‌ها گذشت و مرد نیکوکار مرتب برای همسایه‌ی خیال‌باف خود عسل و روغن می‌آورد و مرد خیال‌باف هم آن‌ها را در دو خمره‌ی سفالی بزرگ می‌ریخت تا اینکه یک روز بعد از ریختن عسل و روغن، به فکر عمیقی فرورفت.

یک روز بعد از ریختن عسل و روغن، به فکر عمیقی فرورفت.

بله بچه‌ها، مرد خیال‌باف با خود گفت: «وقتی این خمره از عسل و روغن پر شد آن را به دَه دِرهم می‌فروشم. از پولش ۵ گوسفند می‌خرم. یک سال که گذشت گوسفندها بچه خواهند زایید و به‌زودی یک گله خواهم داشت و گله‌ی من شیر فراوان خواهد داد. شیر را ماست می‌کنم و از آن روغن می‌گیرم. صد خمره را پر از روغن می‌کنم و بازهم می‌فروشم. بعد به خواستگاری دختر وزیر می‌روم. حتماً جناب وزیر هم دخترش را به ازدواج من درمی‌آورد. چون من تا آن موقع هزاران گوسفند دارم، بعد یک سال که گذشت خداوند به من بچه‌ای خواهد داد. بله! بچه‌ام حتماً پسر خواهد بود، یک پسر خیلی قشنگ و قوی. بازهم گله‌ام بیشتر خواهد شد و بازهم خمره را پر از روغن خواهم کرد و به بازار می‌برم و با گونی‌های پر از سکه‌های طلا به خانه برمی‌گردم و پسرم بزرگ خواهد شد تا به سن جوانی برسد.»

بعد به خواستگاری دختر وزیر می‌روم. حتماً جناب وزیر هم دخترش را به ازدواج من درمی‌آورد.

مرد خیال‌باف همچنان در فکر خودش غرق بود و چوب‌دستی خود را محکم به دست گرفت و جلوی خمره ایستاد و باز به فکر فرورفت.

«بله! پسرم بزرگ خواهد شد. جوانی برازنده مثل یک پهلوان و من به او خواهم گفت: پسر برو خمره‌ها را به بازار ببر و سکه‌ی طلا برایم بیاور، پسر برو، پسر بیا، پسر این کار را بکن!»

پسر برو خمره‌ها را به بازار ببر و سکه‌ی طلا برایم بیاور، پسر برو، پسر بیا، پسر این کار را بکن

ناگهان به فکر افتاد که ممکن است پسرش از دستورش سرپیچی کند و فوراً فکر کرد: «اگر از دستورم سرپیچی کند با این چوب‌دستی چنان او را ادب کنم که همیشه یادش بماند.»

اگر از دستورم سرپیچی کند با این چوب‌دستی چنان او را ادب کنم که همیشه یادش بماند

… ناگهان خمره عسل به روی خمره روغن افتاد و شهد و روغن از خمره‌ها فواره زد و مرد خیال‌باف را از دریای خیال خود به هوش آورد. به خود نگاه کرد. همه‌ی روغن و شهد به روی او ریخته بود. او با چوب‌دستی خود -به خیال اینکه پسرش را ادب می‌کند – محکم به خمره‌ها زده بود.

همه‌ی روغن و شهد به روی او ریخته بود

همسایه‌ی مرد خیال‌باف وقتی از ماجرا باخبر شد به او گفت: «مرد حسابی نعمت خداوند فراوان است. به همه‌ی مردم هم می‌رسد. تو هم می‌توانی به‌جای خیال‌بافی تن به کار بدهی و زحمت بکشی. بزرگان گفته‌اند از تو حرکت و از خدا برکت.»

آن مرد از آن روز با خدای خود عهد کرد که بعدازاین، فقط فکرهایی بکند که به درد کارش بخورد نه فکرهای پریشان و باطل. و به عهد خود هم عمل کرد و با دختری روستایی ازدواج کرد و صاحب پسری هم شد و هر وقت به پسرش نگاه می‌کرد از بلایی که سر خمره‌ها آورده بود خنده‌اش می‌گرفت.

***

نتیجه گیری: تخیل چیز خوبی است. اما خیالبافی بی‌هدف و بیهوده، کار خوبی نیست. انسان باید فکرش را به کار بیندازد، همه چیز را در ذهنش تصور کند، بعد وارد عمل شود و آن تصویر ذهنی را به واقعیت تبدیل کند. مثل مخترعی که برای اولین بار، در خیال خود به هواپیما فکر کرد و بعد آن را ساخت.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *