قصه کودکانه
مرد بارانی و عروسک آفتابی
ـ مترجم: مژگان شیخی
دختر کوچولویی بود به اسم جین. مادر جین برایش یک اسباببازی جالب خریده بود که به آن خانهی آبوهوایی میگفتند. این خانه طوری بود که در هوای بارانی، مرد بارانی از توی خانه بیرون میآمد و در هوای آفتابی، عروسک آفتابی.
مادر، این خانهی کوچولو را با میخی به دیوار آویزان کرده بود. جین کوچولو کنار پنجره. بود ناگهان خورشید پشت ابرها رفت و هوا بارانی شد. مرد بارانی از توی خانه بیرون آمد. کمی بعد، باران بند آمد و هوا آفتابی شد. مرد بارانی رفت توی خانه و عروسک آفتابی پیدایش شد. مرد بارانی و عروسک آفتابی برای یکلحظه همدیگر را دیدند. همان موقع هر دو آرزو کردند که کاش بیشتر همدیگر را میدیدند و باهم حرف میزدند.
باز ابرها جلوی خورشید را گرفتند و باران شروع شد. عروسک آفتابی رفت توی خانهی کوچولویش.
جین گفت: «خانهی آبوهوای مرا ببین مادر! مرد بارانی و عروسک آفتابی مرتب دررفت و آمد هستند! تا اینیکی وارد خانه میشود، آنیکی بیرون میآید.»
مادر گفت: «هوای بهار همینطور است دیگر! یک دقیقه بارانی است یک دقیقه آفتابی!»
در همین موقع خانهی آبوهوا تکانی خورد. مادر به آن نگاهی کرد و گفت: «از بس این مرد بارانی و عروسک آفتابی بیرون و تو میروند، این خانه تکان میخورد. این خانهی کوچولو فقط با یک گیره به دیوار وصل شده است. باید محکمترش کنیم.»
ولی در همین موقع گیره کنده شد و دامب…
خانهی آبوهوا افتاد روی زمین و تکههایش پخشوپلا شدند.
مادر گفت: «کاش گیرهاش محکمتر بود. فکر نمیکنم دیگر کار کند. مرد بارانی و عروسک آفتابی دیگر مثل قبل نمیتوانند بیرون و تو به بروند.»
جین کوچولو و مادر همهی تکهها را جمع کردند و دوباره سر جایشان گذاشتند. مادر هم مرد بارانی و عروسک آفتابی را جلوی در خانه گذاشت.
جین به مرد بارانی و عروسک آفتابی نگاه کرد و گفت: «نگاه کن مادر! آنها به هم دیگر لبخند میزنند!»
آن دو واقعاً خوشحال بودند و به همدیگر لبخند میزدند؛ و همینطور به جین کوچولو. حالا دیگر هیچکدام در خانه تنها نبودند.