قصه-کودکانه-مداد-رنگی‌های-دوستی

قصه کودکانه: مداد رنگی‌های دوستی || هرچه داریم، با هم قسمت کنیم!

قصه کودکانه پیش از خواب

مداد رنگی‌های دوستی

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

مریم و نرگس، دو دوست کوچولو و خوب هستند که خانه‌هایشان کنار هم قرار دارد و فقط با یک دیوار آجری کوتاه از هم جدا می‌شود. آن‌ها بیشتر ساعت‌های روز را باهم می‌گذرانند، بازی می‌کنند، به قصه‌هایی که مادرانشان تعریف می‌کنند گوش می‌دهند و خانه‌ی یکدیگر به مهمانی می‌روند؛ اما بیشتر از هر کاری، دوست دارند نقاشی کنند.

مریم همیشه درختی را می‌کشد که پر از میوه‌های درشت و خوش‌رنگ است و از کنارش رودخانه‌ای پیچ می‌خورد و آن دورها، پشت کوه‌های بلند، خورشید خانم از میانشان سر می‌کشد و یا پنهان می‌شود. نرگس، برادر کوچولویش را نقاشی می‌کند که تازه به دنیا آمده و کوچک‌تر از آن است که با نرگس بازی کند. در نقاشی نرگس، او همیشه صورتی گرد و چشمانی درشت دارد، پیراهن قشنگی به تن کرده و پتوی کوچکی روی او را پوشانده است.

مریم و نرگس هر دو نقاشی‌های قشنگی می‌کشیدند. ولی یک اخلاق بد داشتند و آن این بود که هیچ‌کدامشان دوست نداشتند که کسی به اسباب‌بازی‌ها و وسایلشان دست بزند. مادر مریم و مادر نرگس همیشه می‌گفتند: «شما دوست‌های خوبی برای هم هستید. پس باید باهم از اسباب‌بازی‌هایتان استفاده کنید.»

اما مریم جواب می‌داد: «من دوست ندارم نرگس به وسایلم دست بزند. می‌خواهم خودم با آن‌ها بازی کنم، فقط خودم.»

و نرگس می‌گفت: «مریم خودش اسباب‌بازی دارد. من نمی‌خواهم اسباب‌بازی‌هایم را به مریم بدهم. این‌ها مال خودم هستند، فقط مال خودم.»

تا این‌که یک روز، مریم به خانه‌ی نرگس رفته بود. برادر کوچولوی نرگس خواب بود و مادرش از آن‌ها خواهش کرد سروصدا نکنند تا او بیدار نشود. بچه‌ها پرسیدند: «پس ما چی بازی کنیم؟»

مادر نرگس گفت: «نقاشی بکشید. شما که هر دو نقاشی کردن را خیلی دوست دارید.»

نرگس دوید و مداد رنگی‌ها و دفتر نقاشی‌اش را آورد. مریم هم به خانه‌شان رفت و با مداد رنگی‌ها و دفتر خودش برگشت.

کمی بعد، مادر نرگس پیش آن‌ها آمد تا نقاشی‌هایشان را ببیند؛ اما با تعجب دید که دفترهای هردوی آن‌ها سفید و خالی است و هیچ‌کدام از آن‌ها چیزی نکشیده‌اند. مادر پرسید: «پس چرا نقاشی نمی‌کشید؟ چرا همین‌طور بیکار نشسته‌اید؟»

نرگس گفت: «چی بکشیم؟»

مادر جواب داد: «هر چیزی که دلتان می‌خواهد. مثلاً تو می‌توانی برادر کوچولویت را بکشی. تو که همیشه دوست داری شکل او را نقاشی کنی!»

نرگس گفت: «هنوز هم دوست دارم، ولی نمی‌توانم، من مداد قهوه‌ای دارم که رنگ چشم‌های برادرم است؛ اما مداد آبی ندارم تا پتوی او را نقاشی کنم. رنگ قرمز دارم تا لپ‌های او را رنگ کنم، ولی مداد سبز ندارم تا لباسش را بکشم. پس چکار کنم؟»

مریم هم گفت: «من دوست دارم منظره‌ای را بکشم. مداد آبی دارم تا رودخانه را رنگ کنم. ولی مداد قهوه‌ای ندارم تا کوه‌های بلند را بکشم. مداد سبز دارم تا شاخ و برگ‌های درخت را نقاشی کنم. ولی مداد قرمز من تمام شده و نمی‌توانم میوه‌های درختم را رنگ کنم. پس چکار کنم؟»

مادر نرگس خندید. دستی به سر هردوی آن‌ها کشید و گفت: «این‌که مشکلی نیست. من یادتان می‌دهم چکار کنید! نرگس، تو مداد قهوه‌ای و قرمزت را به مریم بده تا او نقاشی‌اش را کامل کند و مریم هم مداد آبی و سبزش را به تو می‌دهد تا تو بتوانی برادر کوچولویت را بکشی. این‌طوری نقاشی هردوی شما مثل همیشه می‌شود.»

نرگس و مریم اول به فکر فرورفتند، بعد نگاهی به هم انداختند و خندیدند و با خوشحالی قبول کردند. به‌زودی هردوی آن‌ها نقاشی‌هایی کامل و قشنگ داشتند، نقاشی‌هایی قشنگ‌تر از همیشه. چون این بار، نقاشی آن‌ها، نشانه‌ی دوستی و محبتشان به همدیگر بود.

پایان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *