قصه کودکانه مامان مرغه سرش شلوغه
مامان مرغه روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای نازش، تخمها رو بشکونن و بیان بیرون!
مامان بزه که داشت از اون جا رد میشد، به مامان مرغه گفت:
آهای مامان مرغه! امروز با من میای به بازار؟!
مامان مرغه گفت:
نه! من خیلی سرم شلوغه! باید روی تخمها بشینم!
مامان مرغه شروع کرد تخمها رو بشماره!
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش! شش تا تخم گرد!
مامان خوکه که داشت از اون جا رد میشد، به مامان مرغه گفت:
آهای مامان مرغه! امروز با من میای به بازار؟!
مامان مرغه گفت:
نه! من خیلی سرم شلوغه! باید روی تخمها بشینم!
مامان مرغه دوباره تخمهاش رو شمرد:
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش! شش تا تخم گرد!
مامان گاوه که داشت از اون جا رد میشد، به مامان مرغه گفت:
آهای مامان مرغه! امروز با من میای به بازار؟!
مامان مرغه گفت:
نه! من خیلی سرم شلوغه! باید روی تخمها بشینم!
مامان مرغه صبر کرد و صبر کرد. اون با خودش گفت:
من دیگه طاقتم تموم شده! پس من کی جوجههام رو میبینم!
مامان مرغه یک چیزی زیر پرش حس کرد! یعنی داشت چه اتفاقی میوفتاد؟
مامان مرغه به تخم مرغها نگاه کرد!
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش!
تیلیک، تیلیک، تیلیک، تیلیک، تیلیک، تیلیک
شش تا جوجه کوچولو از تخم مرغها پریدن بیرون!
مامان مرغه حسابی خوشحال بود! آخه صاحب شش تا جوجهی ناز و مامانی شده بود!
بعد مامان مرغه یادش اومد که…
امروز، روز بازاره!
مامان بزه، مامان خوکه و مامان گاوه رفته بودن به بازار!
مامان مرغه الان آماده است! اون جوجههاش رو هم با خودش میبره به بازار!
مامان مرغه جوجههاش رو شمرد:
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش
شش تا جوجهی ناز
مامان مرغه و شش تا جوجهی نازش، حسابی توی بازار خوش گذروندن!
مامان مرغه حسابی خوشحال بود! این جوجههای مامانی میارزیدن که مامان مرغه این قدر براشون صبر کنه!
courtesy: mooshima.com