قصه کودکانه پیش از خواب
ماشین قهوهای و ماشین سبز
نویسنده: مژگان شیخی
دو مغازه در کنار هم بود: بقالی و قصابی.
آقا بقال یک ماشین قهوهای قدیمی داشت.
آقا قصاب هم یک ماشین کوچک سبز داشت.
آنها هرروز صبح، ماشینهایشان را جلو مغازههایشان در کنار هم پارک میکردند.
آن دو ماشین باهم خیلی دوست بودند. هرروز، از صبح تا شب باهم حسابی حرف میزدند. از جاهایی که شب گذشته رفته بودند برای یکدیگر تعریف میکردند.
روزگار به خوبی و خوشی میگذشت. تا اینکه…
یک روز صبح، ماشین قهوهای به آنجا نیامد. ماشین سبز هرچه منتظر شد خبری از دوستش نشد. او با ناراحتی گفت: «یعنی چه شده؟! خدا کند تصادف نکرده باشد.»
فردا هم خبری از ماشین قهوهای نشد.
سه روز گذشت. صبح روز چهارم. یک ماشین آبی براق و تمیز جلو مغازه ایستاده بود.
ماشین سبز کنارش ایستاد و با تعجب به او نگاه کرد. ماشین آبی گفت: «سلام ماشین سبز کوچک. حالت چطوره؟»
ماشین سبز کوچک آهی کشید و گفت: «خوبم؛ ولی برای دوستم خیلی نگرانم. چند روزی است که نیامده. راستی… تو سر راهت یک ماشین قهوهای قدیمی ندیدی؟»
ماشین آبی خندید و گفت: «چرا، دیدم!»
ماشین سبز ذوق کرد و پرسید: «جدی؟ راست میگویی؟ حالش خوب بود؟ تصادف که نکرده بود؟»
ماشین آبی که همچنان میخندید، گفت: «بله، حالش خوب است. او فقط رفته بوده تا لباس نو بپوشد. خوشت میآید دوست من؟»
ماشین سبز کوچک با دقت به ماشین آبی خیره شد. ناگهان او هم شروع کرد به خندیدن و گفت: «اِ. بله. تو همان دوست قهوهای من هستی. تو را در لباس جدیدت اصلاً نشناختم. چقدر عوض شدی و چقدر هم قشنگ.»
و بازهم مثل روزهای گذشته شروع کردند به حرف زدن و خندیدن.