قصه کودکانه پیش از خواب
ماشینی بهجای الاغ
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
میگِل در یک روستای کوچک و زیبا زندگی میکرد. او با الاغ مهربانش هرروز به گردش میرفت. بعضی وقتها هم الاغش در کارهای مزرعه به او کمک میکرد. وقتی میگل میوههای مزرعهاش را جمع میکرد سبدهای میوه را پشت الاغش میگذاشت و به بازار میبرد.
او الاغش را خیلی دوست داشت تا اینکه یک روز یکی از دوستان میگل به او گفت: «بهتر است الاغت را بفروشی و بهجای آن یک ماشین بخری، الاغ دیگر به درد نمیخورد و قدیمی شده.»
از همان موقع میگل به فکر خریدن ماشین افتاد.
او موقع کار کردن مرتب به این به موضوع فکر میکرد و با خودش میگفت: «حالا چهکار کنم؟ ماشین بخرم یا نه؟»
الاغ مهربان میگل که از موضوع باخبر شده بود خیلی غصه میخورد و گریه میکرد. او میدانست که چه آیندهی بدی در انتظارش است. بالاخره یک روز میگل تصمیمش را گرفت. همهی پولهایی را که پسانداز کرده بود برداشت و به بازار رفت و یک ماشین قرمزرنگ خرید. ماشین او واقعاً قشنگ بود. میگل ماشین جدید و قشنگش را به مزرعه آورد.
الاغ مهربان با دیدن ماشین غمگین شد و شروع کرد به اشک ریختن. او میدانست که میگل از این به بعد سوار ماشینش میشود و دیگر به او نیازی ندارد.
آن روز میگل آنقدر خوشحال بود که الاغش را کاملاً فراموش کرد. او دوستانش «کتی» و «کلارا» را دعوت کرد تا باهم ماشینسواری کنند و گشتی در بیرون روستا بزنند.
الاغ میگل از پشت نردههای چوبی مزرعه آنها را نگاه میکرد و گریه میکرد؛ اما میگل متوجه این موضوع نشد. آنها با شادمانی در جاده ماشینسواری میکردند که ناگهان اتفاق بدی افتاد. صداهای عجیبی بلند شد و پیچ و مهرههای ماشین یکییکی از هم جدا شد. هر پیچ و مهره به یکطرف پرت میشد. همینطور که ماشین جلوتر میرفت سروصدا بیشتر میشد تا اینکه بالاخره ماشین ایستاد و دیگر جلوتر نکرد. میگل و دوستانش خیلی ترسیده بودند.
دوستان میگل باعجله از ماشین پیاده شدند و با حالتی مسخرهآمیز به او گفتند: «این دیگر چه ماشینی است! الاغت که از این بهتر بود!» میگل با ناراحتی ابزارهایش را برداشت و مشغول تعمیر ماشین شد؛ اما فایدهای نداشت و ماشین درست نشد. حتی یک متر هم جلوتر نرفت. میگل به یاد د الاغش افتاد و توی دلش گفت: «اگر با الاغم آمده بودم گردشم خراب نمیشد. الاغت خیلی از ماشین بهتر است.»
میگل میدانست که الاغ مهربانش را ناراحت کرده و دلش را شکسته است. برای همین سر راه که به مزرعه برمیگشت به مغازهی میوهفروشی رفت و چند تا هویج خوشمزه و شیرین خرید و آنها را کادو کرد. الاغ میگل وقتی او را دید خیلی خوشحال شد. میگل با مهربانی دستی به سر الاغش کشید، هویجها را به او داد و گفت: «مرا ببخش الاغ عزیزم، تو از هر ماشینی بهتر هستی. تو خیلی وفادار و مهربانی. قول میدهم دیگر هیچوقت تو را تنها نگذارم.»
الاغ مهربان از خوشحالی عرعری کرد و شروع به خوردن هویجهای شیرین و خوشمزه کرد.