قصه کودکانه پیش از خواب
مار کوچولوی تنها
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری، زیر تختهسنگ بزرگی، مار کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. هرروز صبح مادرِ مار کوچولو برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون میرفت و شب برمیگشت. مار کوچولو مجبور بود تنهای تنها توی لانه تاریکشان بماند و منتظر برگشتن مادرش شود.
یک روز رو به مادرش کرد و گفت: «مادر، نمیشود یک روز از خانه بیرون نروی؟ من اینجا حوصلهام سر میرود.»
مادر مار کوچولو گفت: «تو مجبور نیستی تمام روز را در لانه بمانی! میتوانی ازاینجا بروی و دوستان خوبی برای خودت پیدا کنی.»
مار کوچولو خیلی خوشحال شد. آن شب تا صبح خواب دوستانی را میدید که فردا با آنها آشنا میشد.
صبح که شد با سر زدن آفتاب، مادر مار کوچولو از لانه بیرون رفت و به مار کوچولو هم سفارش کرد مراقب خودش باشد. مار کوچولو با خوشحالی سرش را تکان داد. بعد آرامآرام از زیر تختهسنگ به بیرون خزید و روی آن رفت و با حیرت به اطرافش نگاه کرد. از دیدن آسمان آبی و زیبا و خورشید خانم که با نور قشنگش همهجا را روشن کرده بود خیلی خوشحال شد. به اطرافش نگاه کرد و موش خاکستریرنگی را دید که زیر سایهی درخت سرسبزی خوابیده است. مار کوچولو آرامآرام بهسوی موش خزید و گفت: «سلام موش خاکستری، دوست داری باهم بازی کنیم؟»
موش خاکستری لای چشمانش را باز کرد و با دیدن مار کوچولو از جا پرید و پشت درخت پنهان شد و درحالیکه با ترسولرز سرش را بیرون میآورد گفت: «تو یک مار هستی، من نمیتوانم با تو دوست شوم، ممکن است عصبانی بشوی و مرا نیش بزنی.»
مار کوچولو از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد، سرش را پایین انداخت و آرامآرام بهسوی رودخانهی زیبایی که جلوی لانهی آنها جریان داشت رفت. کنار رودخانه، یک جوجهتیغی را دید که مشغول نوشیدن آب است.
آهسته جلو رفت و گفت: «سلام جوجهتیغی، دوست داری باهم بازی کنیم؟»
جوجهتیغی سرش را برگرداند و با دیدن مار، با سرعت شروع به دویدن کرد و در همان حال گفت: «تو یک ماری، ما چطور میتوانیم باهم بازی کنیم و دوست باشیم. تو نیش داری و ممکن است مرا نیش بزنی.»
مار کوچولو ناراحتتر از پیش بهطرف تختهسنگ رفت و به لانهی تاریکشان برگشت و تنهای تنها همانجا نشست. غروب که شد، مادر مار کوچولو به لانه برگشت و از دیدن صورت غمگین مار کوچولو خیلی تعجب کرد. پرسید: «مار کوچولو، امروز دوستهای زیادی پیدا کردی یا نه؟»
مار کوچولو تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.
مادر مار کوچولو با شنیدن حرفهای موش خاکستری و جوجهتیغی، به مار کوچولو گفت: «تو نباید از شنیدن این حرفها ناراحت میشدی، باید به آنها جواب میدادی.»
مار کوچولو گفت: «ولی مادر، چه جوابی میدادم؛ آنها درست میگفتند. من یک مارم و نیش دارم. هیچکس حاضر نیست با من دوست شود.»
اما مادر مار کوچولو، جوابی را که او باید به موش و جوجهتیغی میداد، یادش داد. مار کوچولو آن شب را هم با خوشحالی خوابید. فردا، با سر زدن خورشید، مار کوچولو از لانه بیرون خزید. نگاهی به اطرافش کرد و دید موش خاکستری و جوجهتیغی کنار همدیگر نشستهاند و مشغول حرف زدن هستند
مار کوچولو آهسته جلو خزید و گفت: «سلام موش خاکستری، سلام جوجهتیغی!»
موش و جوجه تینی از جا پریدند؛ اما مار کوچولو فوراً گفت: «شما نباید از من فرار کنید، درست است که من مار هستم و نیش دارم، ولی موش خاکستری، تو هم وقتی با دشمنی روبهرو میشوی از دندانهای تیزت استفاده میکنی و جوجهتیغی، تو هم وقتی خطری پیش میآید از تیغهایت کمک میگیری، نیش ما مارها هم برای روبهرو شدن با دشمنانمان است نه برای دوستان.»
موش و جوجهتیغی نگاهی به هم کردند و سرشان را پایین انداختند. آنها متوجه اشتباهشان شده بودند. از مار کوچولو معذرتخواهی کردند و خواهش کردند با آنها دوست شود. مار کوچولو با خوشحالی قبول کرد. آنها تمام روز را به حرف زدن و بازی کردن و خندیدن باهم گذراندند. شب، وقتی مادر مار کوچولو به خانه برگشت، مار کوچولو حرفهای زیادی داشت که دربارهی دوستان تازهاش بزند و وقتی هم خوابید تا صبح خواب دوستی و مهربانی را دید.
(این نوشته در تاریخ 28 دسامبر 2021 بروزرسانی شد.)