مارتین در پارک
داستانهای مصور رنگی برای کودکان
نقاش: مارسل مارلیه
مترجم: موسی نباتی – نعمتی
چاپ اول ۱۳۵۲
انتشارات بامداد
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
مارتین و ژان و دوستشان که پیراهن آبی به تن دارد برای بازی به پارک آمدهاند. آنها سگ کوچولو را هم با خود آوردهاند.
(شما هرگز نمیتوانید فکر کنید که در این پارک چه جاهای خوبی برای بازی وجود دارد.)
بچهها به نگهبان پار سلام میکنند. نگهبان میگوید: «سلام بچههای خوب. تا میتوانید تفریح کنید، اما مواظب گلهای زیبا هم باشید.»
بچهها با خوشحالی میگویند: «قول میدهیم آقا، ما بچههای خوبی هستیم و هرگز گلها را لگد نخواهیم کرد.»
پارک، محل بسیار زیبایی است، درست مثل ییلاق. بچهها میتوانند بدون ترس از اتومبیل و دوچرخه در آن بازی کنند. در پارک، مردها روی نیمکتهای چوبی روزنامه میخوانند و زنها باهم حرف میزنند و بافتنی میبافند. در گوشهای از پارک بچهها مردی را میبینند که قسمتی از پارک را نقاشی میکند.
مارتین به دوستش میگوید: «آیا تو دوست داری مثل این آقا نقاش بشوی؟»
او میگوید: «آه بله، پدرم برای من کتاب نقاشی میخرد و من با دقت با آب رنگ آنها را رنگ میکنم.»
(چقدر خوب است که آدم بتواند منظرهای را نقاشی کند.)
اگر یادتان باشد، گفتم در این پارک محلهای دیدنی، زیاد است. بخصوص برای بچهها. مارتین و دوستانش در آبشار بازی میکنند. سگ کوچولو هم آببازی را خیلی دوست دارد. بچهها دستوپایشان را در آب میشویند و از روی سنگها، بااحتیاط بالا و پائین میروند. آببازی برای مارتین و دوستانش یک بازی سرگرمکننده است؛ اما باید مواظب بود. چون همیشه خطر زمین خوردن روی سنگهای آبشار وجود دارد.
(صبر کنید! هنوز در این پارک جاهای دیدنی، فراوان است.)
– زینگ…زینگ…زینگ. بچهها کنار، اینجا مسابقه سهچرخه سواری است. در این مسابقه هر کس سعی میکند از دیگری جلو بزند. اول شدن چقدر لذتبخش است.
این بچهها اگر مرتب تمرین کنند، در آینده حتماً قهرمانان خوبی خواهند شد. برای قهرمان شدن باید کوشش کرد و خستگی را از یاد برد.
آفرین بر این پسر کوچولوی زرنگ. نگاه کنید، از همه جلوتر است. او حتماً برنده خواهد شد. چون اصلاً به خستگی فکر نمیکند. برو جانمی … برو.
بعدازاینکه مسابقه تمام شد، مارتین و دوستانش کنار حوضچه میآیند. در این حوضچه که در وسط پارک قرار دارد، ماهیهای قرمز قشنگی به دنبال هم شنا میکنند. بچهها خوب میدانند که نباید ماهیهای حوضچه را دست بزنند.
مارتین میگوید: «بچهها اگر گفتید چه حیوانی دشمن ماهی است؟»
یکی از بچهها فوراً جواب میدهد: «من میدانم، گربه، گربه، ماهیها را میخورد.»
بچهها مقداری از بیسکویت خود را در آب میریزند و غذا خوردن ماهیهای قرمز را با لذت نگاه میکنند.
مارتین و یکی از دخترها روی نیمکتی مینشینند و بافتنی میبافند. آنها تصمیم دارند یک نیمتنه قشنگ برای عروسکشان درست کنند. اگر زمستان بیاید و عروسک لباس گرم نداشته باشد حتماً سرما خواهد خورد. اسم عروسک آنها نازی است و بچهها او را در کالسکه سبدی میخوابانند.
اگر مارتین از حالا بافتنی ببافد، وقتی بزرگ شود میتواند لباسهای قشنگی برای خودش درست کند.
اینجا را تماشا کنید. این حوض بزرگ در گوشهای از پارک، مخصوص قایقرانی است.
بچهها قایقهای کوچک خود را در آن میاندازند.
آن قایق بزرگ با بادبانهای زرد مال مارتین و ژان است. قایق مارتین و ژان همیشه در مسابقات اول میشود. اگر بدانید وقتی باد در بادبان قایق آنها میافتد، قایق با چه سرعتی حرکت میکند؟!
اگر گفتید اسم این پرنده بزرگ و سفیدرنگ چیست؟ آه، بله، این یک قوی بسیار زیبا است. این پرنده بیشتر در آب شنا میکند و چقدر هم باشکوه شنا میکند.
قو از سگ کوچولو میترسد، او فکر میکند که اگر به خشکی نزدیک شود، سگ کوچولو او را چنگ میزند؛ اما سگ کوچ هم مثل همه بچهها، قوی سفید را دوست دارد و از تماشای او لذت میبرد. مارتین دلش میخواست قوی زیبا به خشکی بیاید و با سگ کوچولو بازی کند.
دانه دادن به کبوتران هم خیلی شیرین است. مارتین و دوستانش از پولتوجیبی خود دانه میخرند تا به کبوترها بدهند. کبوترها از هیچکس نمیترسند، روی دست مردم مینشینند و از آنها دانه میگیرند. آنها حتی از سگ کوچولو هم نمیترسند، چون میدانند که سگ تربیت شده است و هرگز به آنها حمله نخواهد کرد.
بچهها خیلی خوب میدانند که آزار دادن کبوترها کار بسیار بدی است و اگر بچهها دنبال کبوترها کنند، نگهبان آنها را از پارک بیرون خواهد کرد.
بازهم یک تفریح دیگر. قایقسواری در رودخانه، ژان پارو میزند و قایق را از خشکی دور میکند.
(نه، اینجا دیگر جای سگ کوچولو نیست، چون ممکن است خودش را از قایق به آب بیندازد).
بچهها مجبور شدند او را به درختی ببندند.
مارتین میگوید: «خواهش میکنم زیاد ناراحت نشو. ما نمیتوانیم تو را سوار قایق کنیم. سوار کردن حیوانات در قایق ممنوع است. نیا جلو، ما همین حالا برمیگردیم.»
بعد از قایقرانی نوبت گاری سواری است؛ و این بار سگ هم میتواند سواری بخورد. مارتین سگ کوچولو را بغل میکند و روی الاغ مینشیند. مارتین برای دوستانش دست تکان میدهد و با آنها بایبای میکند. سگ کوچولو از این سواری چه لذتی میبرد.
(اگر این پارک بزرگ و زیبا نبود، بچهها کجا نمیتوانستند با خیال راحت بازی کنند؟)
حالا نوبت بازی روی ماسهها است. اگرچه این ماسهها، مثل ماسههای ساحل دریا تمیز هستند اما بچهها حتماً باید بعد از بازی دستهای خود را با آب و صابون بشویند. مارتین سطل را روی و سگ کوچولو گذاشته است و به او گفته که نباید سطل را بیندازد. میدانید؟ سگ کوچولو روی ماسهها خیلی شیطانی میکند. او مرتب با دستوپایش ماسهها را به سر دیگران میپاشد.
بچهها زیاد با ماسه بازی نمیکنند، چون میدانند چیزهای جالبتری برای بازی وجود دارد.
این هم یک بازی شیرین و لذتبخش دیگر: سرخوردن روی سرسره بزرگ.
بچهها پشت سرهم از پلهها بالا میروند و از اینطرف سُر میخورند. مارتین در سرسره بازی استاد است. هیچکدام از بچهها نمیتوانند مثل مارتین سر بخورند.
(آهای مارتین چکار میکنی؟ مواظب خودت باش.)
الاکلنگ هم بازی خوشمزهای است.
ژان میگوید: «مارتین زودتر بنشین. سگ را محکم نگهدارید … همه سوارند؟…»
بازی شروع میشود و بچهها مثلاینکه روی کشتی نشسته باشند، پائین و بالا میروند.
وقتی الاکلنگ پائین میآید چشم بچهها سیاهی میرود و دلشان خالی میشود.
(آه که چقدر لذتبخش است وقتی الاکلنگ بهطرف پائین برمیگردد)
اینجا را نگاه کنید چه خبر است. چرخوفلک، تاب، سرسره، نردبان طنابی، دایره چوبی …
مارتین میگوید. «زود باشید بچهها، هر کس هرکجا که میخواهد بازی کند. من که رفتیم از نردبان طنابی بالا بروم.»
این کار مشکلی است. دویدن روی دایره چوبی هم خیلی مشکل است. سگ کوچولو هیچکدام از این بازیها را نمیتواند انجام دهد. او مجبور است فقط تماشا کند. البته اگر زیاد تمرین کند ممکن است بتواند دایره چوبی را به حرکت درآورد و روی آن بدود.
بچهها وقتی مشغول بازی هستند، وقت را فراموش میکنند. آنها باید سر ساعت پنج در محل نمایش حاضر میشدند. حالا زیاد هم دیر نکردهاند. نمایش تازه شروعشده است. بچهها روی زمین مینشینند و با دقت تماشا میکنند. برنامه امشب نمایشنامه «پستچی و حاکم» است. این نمایشنامه همیشه برای بچهها جالب و تماشایی بوده است. بچهها این را هم میدانند که موقع تماشای نمایش نباید صحبت کنند.
سر ساعت شش، پدر و مادر مارتین به پارک میآیند تا بچهها را با خود به خانه ببرند.
مامان میگوید: «بهتر است قبل از رفتن یکچیزی بخوریم».
همه قبول میکنند. مارتین و ژان بستنی میخورند و بابا و مامان آبمیوه. مثلاینکه سگ کوچولو هم گرسنه است.
مارتین به او میگوید: «صبر کن کوچولو، وقتی به خانه رسیدیم غذای خوبی به تو خواهم داد».
خورشید میرفت که پشت درختهای پارک پنهان شود. نور آن آب را نارنجی کرده بود. چه منظره زیبایی!
امروز برای مارتین و ژان و تمام دوستانشان یک روز خوب و فراموشنشدنی بود. همچنین برای سگ کوچولو و مهربان مارتین.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
سلام من اکنون ۵۰سال سن دارم وبهترین خاطرات کودکی من خواندن کتاب های نشرطلایی وسری کتاب های مارتین وکتاب داستان های دیگر بود بخصوص نشرطلایی ومارتین را بخاطر نقاشی های قشنگش دوست داشتم ممنونم امروز این خاطرات با انتشارصفحات ان در این سایت خاطرات خوب مرا زنده کردید حس کودکیم زنده شد
سلام . کودکی همیشه با ماست.