ماجرای سه بچه خرس
داستانهای مصوّر رنگی برای کودکان
سری داستانهای ماه
چاپ اول ۱۳۵3
انتشارات بامداد
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. یک خرس بزرگی بود که سه تا بچه داشت.
بچه خرسها هرروز میآمدند کنار رودخانه تا از آب، ماهی بگیرند.
آنها وقتی ماهی را توی آب میدیدند، مثل برق با دستهایشان آن را میگرفتند و میخوردند.
بچه خرسها گوشت ماهی را خیلی دوست داشتند.
بچه خرسها وقتی از خوردن ماهی سیر میشدند باهم به جنگل برمیگشتند و از درختها بالا میرفتند.
یک روز باهم مسابقه گذاشتند که ببینند کدامشان زودتر به نوک درخت میرسند و شروع کردند.
برادر کوچکتر، اول از همه به نوک درخت رسید و مسابقه را برد.
برادر کوچکتر همینطور نوک درخت نشسته بود و مرتب داد میزد: «من برنده شدم. من برنده شدم.»
ناگهان…
ناگهان یک عقاب غولپیکر بهسرعت از آسمان پائین آمد و با چنگال بزرگش او را گرفت و با خود به آسمان برد.
بچه خرسها هرگز پرندهای به آن بزرگی ندیده بودند.
خرس کوچولو که در چنگال عقاب اسیر شده بود، هرچه مادرش را صدا زد جوابی نشنید. آخر مادرش از آنها خیلی دور بود.
عقاب غولپیکر بچه خرس را بهطرف لانهاش که بالای کوه بلندی بود، برد.
سه بچهٔ عقاب در لانه منتظر بودند که مادرشان برای آنها غذا بیاورد. آنها وقتی از دور مادرشان را دیدند که برمیگردد خیلی خوشحال شدند. یکی از بچهها همانطور که چشمش به مادرش بود ناگهان از بالای کوه به زمین افتاد.
از آنطرف، بچه خرسها که عقاب غولپیکر برادر کوچکشان را با خود برده بود باعجله از درختها پائین آمدند تا این خبر را به مادرشان بدهند.
آنها خیلی ترسیده بودند.
هر دو تمام راه را دویدند تا بالاخره در میان جنگل به مادرشان رسیدند. مادرشان روی علفها خوابیده بود.
آنها درحالیکه نفسنفس میزدند گفتند: «بیدار شو مادر، بیدار شو، یک پرنده خیلی خیلی بزرگ برادرمان را با خود به آسمان برد.»
مادر خرسها وقتی این خبر را شنید فوراً از جایش بلند شد و بهطرف کوه بلند حرکت کرد. او میدانست که آن پرنده بزرگ عقاب است و نزدیک قله کوه زندگی میکند.
مادر از جلو و بچهها به دنبالش میرفتند تا خرس کوچولو را پیدا کنند.
پس از مدتی به پائین کوه رسیدند.
مادر خرسها ناگهان بچه عقاب کوچکی را دید که روی زمین افتاده و ناله میکند. بیچاره پرنده کوچک، یک پایش شکسته بود و دهانش هم خون میآمد. خرس بزرگ فهمید که این پرنده کوچک یکی از جوجههای عقاب است و از بالای کوه به پائین افتاده است.
مادر خرسها دلش به حال او سوخت. او را برداشت و به راه افتاد.
عقاب غولپیکر وقتی به لانهاش رسید متوجه شد که یکی از بچههایش از بالای کوه پائین افتاده است. بچه خرس را همانجا گذاشت و با بالهای پهنش دوباره به پرواز در آمد تا جوجهاش را پیدا کند.
همینطور که روی هوا چرخ میزد ناگهان خرس بزرگ و دو بچهاش را دیدم که میخواهند از کوه بالا بیایند و جوجه کوچکش هم به دهان خرس بزرگ است.
عقاب بزرگ با سرعت از آسمان فرود آمد و سر راه، روی تنه درختی نشست.
خرس بزرگ وقتی او را دید گفت: «من میدانم که بچه مرا تو گرفتهای. اگر او را به من بدهی من هم جوجهات را به تو خواهم داد.»
بچه خرسها هنوز هم از عقاب میترسیدند.
عقاب فکر کرد که بپرد و بچهاش را از کنار خرس بردارد و فرار کند؛ اما خرس قوی بود و ممکن بود او و بچهاش را بکشد. به همین جهت قبول کرد و قول داد بچه خرس را به او پس بدهد.
عقاب فوراً به پرواز در آمد و از نظرها ناپدید شد.
چنددقیقهای گذشت که ناگهان عقاب درحالیکه بچه خرس را به چنگال داشت از دور پدیدار شد.
بچه خرس کوچولو وقتی مادرش را دید خیلی خوشحال شد. عقاب، خرس کوچولو را به زمین گذاشت، بچهاش را برداشت و دوباره بهسوی کوه بلند به پرواز در آمد.
بچه خرس کوچولو خودش را به آغوش مادرش انداخت و مادر مهربان او را نوازش کرد.
بچه خرسها از اینکه برادرشان را سالم میدیدند خیلی خوشحال بودند
از آن روز به بعد دیگر مادر خرسها هیچوقت بچههایش را تنها نمیگذاشت.
هرکجا که بچهها میرفتند او هم میرفت، نزدیک آنها مینشست و بازی کردن آنها را تماشا میکرد؛ و چقدر هم از تماشای بازی آنها لذت میبرد!
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)