ماجرای سفر آقا خرگوشه
به همراه دو قصه دیگر
تصویرگر: بهمن عبدی
چاپ پنجم: 1368
انتشارات کورش
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
ماجرای آقا خرگوشه
بچههای خوب و مهربان، حیوانات هم برای خود عالمی دارند. هرکدام از حیوانات دارای خصوصیات خاصی هستند. بعضی هاشان زشت و بعضی زیبا. بعضی درنده و برخی اهلی. گروهی از حیوانات هم اصولاً بیآزار و قابلکنترل هستند.
ازاینروست که نسبت به این خصوصیات، اغلب داستانهای آموزندهای نوشته میشود که عوامل اصلی آن را حيوانات تشکیل میدهند. درحالیکه این قصهها میتواند، در واقعیت برای کودکان خوب، آموزنده و عبرتآمیز باشد.
ماجرای سفر «آقا خرگوشه» قصه سادهای است که میتواند آموزنده هم باشد و درس یاریدادن و کمک کردن را به تمام کودکان عزیز بیاموزد.
***
یک روز آقا خرگوشه رفت جنگل و تعدادی تخممرغ از عمو جنگلی هدیه گرفت تا آنها را به خانهاش بیاورد و رنگآمیزی کند و سپس آنها را بفروشد. به همین جهت قلممو و آبرنگ برداشت و پیشبند بست تا لباسش كثيف نشود، سپس به نقاشی تخممرغها پرداخت و هریک از آنها را به ذوق و سلیقه خود رنگ زد.
در همین حین، پستچی که با دوچرخه ازآنجا عبور میکرد، جلوی او ایستاد و گفت:
– آقا خرگوشه، یک نامه از یک شهر دوردست داری.
آقا خرگوشه نامه را گرفت و شروع به خواندن کرد. در نامه از او تقاضا شده بود به کمک خانوادهاش که در آنسوی اقیانوسها زندگی میکردند بشتابد. آنها در نامه نوشته بودند که در فقر و گرسنگی دستوپا میزنند و احتیاج به کمک دارند.
آقا خرگوشه، پس از خواندن نامه، بلافاصله تخممرغها را در یک سبد ریخت و برای کمک به خانوادهاش راهی سفر شد؛ اما او جایی را بلد نبود. ازاینرو پرسان پرسان خود را به بندر رساند تا ازآنجا سوار یک قایق شود و به آنسوی اقیانوس برود.
اتفاقاً صاحب یک قایق، وقتی خرگوش مهربان را دید، فوراً او را شناخت و در مقابل دریافت یک تخممرغ حاضر شد به او کمک کند. صاحب قایق گفت:
– هیچ ناراحت نباش، من تو و تخممرغها را صحیح و سالم به مقصد میرسانم.
آنها چند شبانهروز در اقیانوس راه طی کردند تا بالاخره خرگوش مهربان به یک شهر ساحلی رسید.
وقتی آقا خرگوشه به شهر ساحلی رسید، گیج و حیران بود که چطوری خود را به مقصد برساند. اتفاقاً در مسیر راه خود با یک خرگوش دیگر روبرو شد و قضایا را به او گفت.
خرگوش کوچولو، وقتی فهمید خانواده آقا خرگوشه احتیاج به کمک دارند، بلافاصله یک موتور برای او فراهم کرد و گفت تو برای رسیدن به مقصد راه طولانی و درازی را در پیش داری. فعلاً با موتور میتوانی خود را به شهر بعدی برسانی.
آقا خرگوشه از او تشکر کرد و پرید سوار موتور و با سرعت ازآنجا دور شد تا به شهر بعدی برسد.
چند روز بعد، آقا خرگوشه، به شهر دیگری رسید. دید یک خرگوش خلبان با هواپیمایش آنجا ایستاده.
آقا خرگوشه، نامه خانوادهاش را به او نشان داد. خرگوش خلبان وقتی دید خانواده آقا خرگوشه احتیاج به کمک دارد گفت:
– هیچ غصه نخور. من تو را با هواپیما به شهر بعدی میرسانم، ازآنجا میتوانی با ماشین خود را به خانوادهات برسانی.
آقا خرگوشه از اینکه میدید همه به او کمک میکنند خوشحال شد و سوار هواپیما شد تا به شهر بعدی برسد.
هنگامیکه آقا خرگوشه با هواپیما به شهر بعدی رسید، از مردم شهر کمک خواست. مردم یک اتومبیل در اختیار او گذاشتند که تخممرغها را به خانوادهاش برساند.
آقا خرگوشه که زیاد هم رانندگیاش خوب نبود سوار اتومبیل شد و با سرعت از جادهها گذشت.
او پیش خودش فکر میکرد که تا چند ساعت دیگر خانوادهاش را ملاقات خواهد کرد و آنها از دیدن او و خوردن تخممرغها خیلی خوشحال خواهند شد.
اما آقا خرگوشه براثر سرعت غیرمجاز، تصادف کرد و چند تا از تخممرغها شکست و مجبور شد پیاده حرکت کند.
آقا خرگوشه مجبور شد شب را در یک اتاقک قدیمی و قراضه که در وسط جاده بود به صبح برساند.
وقتی خورشید طلوع کرد، آقا خرگوشه صبحانهاش را خورد و تصمیم گرفت که تخممرغها را بردارد و به نزد خانوادهاش برود؛ اما هنوز از جایش تکان نخورده بود که ناگهان دید چند تا جوجه از اتاقک بیرون آمدند.
بله بچههای عزیز، سفر آقا خرگوشه اینقدر طول کشید تا تخممرغها تبدیل به جوجه شد.
آقا خرگوشه با خوشحالی جوجهها را بغل کرد و به نزد خانوادهاش رفت. آنها از دیدن او خوشحال شدند و تصمیم گرفتند که جوجهها را بزرگ کنند تا از فروش تخم آنها زندگی خود را بگذرانند.
بچههای خوب، هر کار سختی تصمیم و اراده میخواهد. همانطور که آقا خرگوشه این سفر طولانی را بالاخره طی کرد تا به مقصد رسید و خانوادهاش کمک کرد. شما هم یادتان باشد کمک کردن را فراموش نکنید.
نمره ورزش
جواد و حسن دوتا هم شاگردی بودند که در یک محل زندگی میکردند. جواد پسر زرنگ، درسخوان و مؤدبی بود؛ اما برخلاف او، حسن نه درس میخواند و نه مؤدب بود و همیشه سعی میکرد که با زرنگی و تقلب نمره بگیرد و یا سر بچهها کلاه بگذارد. یک روز که زنگ ورزش بود معلم ورزش دوتا تیم فوتبال درست کرد و حسنی در یک تیم قرار گرفت و جواد در تیم دیگر.
در شروع بازی، معلم، بچهها را نصیحت کرد و گفت:
– بچهها، اگر در بازی نوبت و نظم را رعایت کنید میتوانید در آینده هم نظم و قانون را رعایت کنید. سعی کنید که هنگام بازی کردن به یکدیگر لگد نزنید و زمین نخورید. من به تیم برنده نمره خوب خواهم داد.
با سوت یکی از بچهها که داور شده بود بازی شروع شد و شور و هیجان آغاز گردید.
جواد که پسر بانظم و باتربیتی بود به هنگام بازی سعی میکرد که تنه نزند و نوبت را رعایت کند.
اما حسن برخلاف او هیجانزده میدوید و چون دلش میخواست نمره خوب بیاورد تنه میزد و پشت پا میانداخت تا بچهها زمین بخورند و او زودتر توپ را به گل بزند.
عاقبت تیمی که جواد در آن بازی میکرد شکست خورد و تيم حسن برنده گردید.
به هنگام دادن نمره برای بچههای دو تیم، معلم نمره بازی حسن را صفر داد و گفت تو باید تنبیه شوی تا با زرنگی و تقلب بر دیگران غلبه نکنی.
اما در عوض به جواد که در تیم شکستخورده بازی کرده بود به خاطر رعایت نظم و ترتیب نمره بیست داد و گفت:
– معیار در بازی و درس، علاوه بر نمره، اخلاق و کردار است.
ازآنپس رفتار جواد باعث عبرت دیگران شد و حسن هم تصمیم گرفت به پیروی از او باادب شود تا او هم نمره خوب بگیرد.
ماجرای حسنی و حوله
حسنی را که میشناسید. او بچه خیلی خوبی است. همیشه حرف بزرگترهایش را خوب گوش میکند؛ اما یک عیب خیلی کوچولو دارد که کمی شیطان است و گاهی اوقات کارهایی میکند که پدر و مادرش ناراحت میشوند. ولی خوب، چه میشود کرد. هر بچه کوچولویی تا بخواهد راه و رسم زندگی کردن را یاد بگیرد خیلی کارهای خطا انجام میدهد و این وظیفه بزرگترها است تا با نصیحت کردن، راه و روش صحیح را به آنها بیاموزند.
حالا ببینیم حسنی این دفعه چه کار اشتباهی کرده است که باعث ناراحتی پدر و مادرش شده است.
حسنی بااینکه بچه خیلی خوبی بود، معهذا گاهی اوقات، بعضی از رفتارش باعث ناراحتی پدر و مادرش میشد.
مثلاً هر وقت حسنی آب از بینیاش میآمد، یا صورتش را با آب میشست، بهجای اینکه با حوله دست و صورتش را خشک کند با آستین، صورت خود را خشک میکرد و باعث خیس شدن و کثیف شدن لباسش میشد و زحمت مادرش را زیاد میکرد؛ زیرا تند تند لباسش کثیف میشد.
یک روز پدر و مادر حسنی تصمیم گرفتند با زبان خوش بچهشان را نصیحت کنند و به او بیاموزند که حرکات زشت و ناپسند، باعث میشود که همه از او بدشان بیاید.
پدر حسنی او را صدا کرد و گفت که باید قول بدهی که از این به بعد با حوله دست و صورت خود را خشک کنی. اگر از این دفعه ببینم که با آستین لباس، صورت خود را خشک میکنی عصبانی میشوم.
حسنی به پدر و مادرش قول داد و گفت که سعی میکند حرف آنها را گوش کند.
ولی ازآنجاکه حسنی عادت کرده بود با آستین، دست و صورت خود را خشک کند، ترک این کار برایش خیلی مشکل بود و در هر فرصت مناسبی دوباره با آستین، دست و صورت خود را خشک میکرد.
بالاخره پدر حسنی که یک مرد زحمتکش بود عصبانی شد و او را تنبیه کرد.
ولی بعداً پدر حسنی متوجه شد تنبیه و عصبانیت فایده ندارد و باید چاره عاقلانهای برای ترک این عادت زشت بیندیشد.
بالاخره پدر حسنی چارهای اندیشید و تصمیم گرفت تا از طریق دیگری پسر خود را ادب کند.
یکشب که آنها میهمان داشتند و گروهی از فامیل در منزل آنها جمع بودند، پدر حسنی بستهای آورد و گفت:
– چون حسنی پسر خیلی خوبی است برایش جایزهای گرفتهام که میخواهم در حضور شما به او بدهم.
حسنی از اینکه میخواست جایزهای بگیرد خیلی ذوق کرد و در مقابل میهمانان خوشحال شد.
عاقبت، پدر حسنی جایزه او را آورد. همه با اشتیاق چشم دوخته بودند که ببینند پدر حسنی چه جایزهای برایش گرفته است. حسنی از همه بیشتر دلش میخواست بداند جایزهاش چیست.
وقتی بسته جایزه را باز کردند، همه دیدند که پدر حسنی برای او یک دست لباس بدون آستین هدیه گرفته است.
ابتدا حسنی که عادت داشت با آستین سروصورت خود را خشک کند کمی ناراحت شد و علت را از پدرش پرسید. پدرش با مهربانی به او گفت:
– برای اینکه عادت کنی با حوله سروصورت خود را خشککنی. پیراهن بدون آستین برایت خریدم تا عادت بد خود را ترک کنی.
پس از مدتی حسنی کمکم عادت کرد که با حوله دست و صورت خود را خشک کند؛ زیرا دیگر پیراهنش آستين نداشت تا آن را کثیف کند.
ازآنپس پدر و مادر حسنی او را دوست داشتند و حسنی بچه مؤدب و خوب و حرفشنوی شده بود.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)